بس به مویت اسیر شد جانم

گر گذاری، گریخت نتوانم

چون در آیی، نمی شناسم فرق

کین تویی در درونه با جانم

می نگر، من ندانمت گه گه

بس به نظاره تو حیرانم

نظر مردمان و دیده بد

بر تو چون پیرهنت لرزانم

سوی تو بینم و تو جانب من

چون بینی، نظر بگردانم

همه هستی به هیچ بفروشم

وعده وصل نیست، بستانم

عاشق آن چنان شدم که به دل

وصل و هجر هر دو یکسانم

دل من دزدی و شوی منکر

خسروم من، ترا نکو دانم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *