منم و خیال بازی شب و روز با جوانان

ز خط خوش تو با خود ورقم خیال جوانان

که زید به شهر ازینان که اسیر تو جهانی

تو چو خونیان ظالم ز کرشمه تیغ رانان

تو که پیر زهد و تقوی به خرامشی کشد صد

چه غمت بود عفاالله ز هلاکت جوانان

سخن فراقت از دل، هوس هلاک من شد

چو نفیر و آه و جانم به حضور ناتوانان

من و حیرت و خموشی، تو نشناسی این معما

که حدیث خوش نگفتی به زبان بی زبانان

چه کنم، چه حیله سازم که به جان رسید کارم

که ز طعن خلق نادان، به زبان کاردانان

تو اگر چه گاه گاهی نکنی نگه به خسرو

چه خوش است، وه که جانش به حدیث بدگمانان!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *