بوی وفا ز طره عنبرفشان تو

عشاق را نه جز ستم بیکران تو

شب نیستی که می نکنم تا به وقت صبح

افغان ز جور غمزه نامهربان تو

برق از نفس گشایم و ژاله زنم ز اشک

شاخ وفا دمد مگر از گلستان تو

نادیده کس میان تو و تابدیده ام

گم گشته ام ز لاغری اندر میان تو

تن موی شد مرا و به هر موی از تنم

غم کوه کوه در غم کوه روان تو

زرد و خمیده شد تن خسرو که تا شود

خلخال پایهای سگ پاسبان تو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *