حافظ شیراز به روایت احمد شاملو
شماره ۸۶
همچو جان از بَر اَم آن سَرو ِ خرامان میرَفت.
جام ِ می بر کف و، از مجلس ِ رندان میرفت.
نقش ِ خوارزم و خیال ِ لب ِ جیحون میبست،
با هزاران گِلِه از مُلک ِ سلیمان میرفت.
قوَّت ِ شاعرهیِ من، سَحَر از فَرط ِ مَلال
متفرّق شده از بنده گریزان میرفت.
میشُد آنکَس که چون او جان ِ سخنْ کَس نَشِناخت؛
من همیدیدم و از کالبَد اَم جان میرفت.
چون همیگفتماش: «ای مونس ِ دیرینه، مَرو!»
سَخت میگفت و دلآزرده و گریان میرفت.
گفتم اکنون سخن ِ خوش که بگوید با من؟
کآن شِکَر لهجهیِ خوشخوان ِ سخندان میرفت
چون بِشُد آن صَنَم از دیدهیِ حافظ غایب
اشک همواره زِ رُخساره به دامان میرفت.
Trackbacks/Pingbacks