مهر وی من ، آن یافته از خوبی بهر فرمود مرا پرستش خویش بقهر خوش خوش ز پی مراد آن فتنۀ دهر رسم آوردیم بت پرستی در شهر
اندر خوبی ترا فزودست جمال در فبضۀ آن کمان ابروی تو خال از مشک ستاره ایست بر چرخ جلال کز غالیه در دو ظرف دارد و هلال
عشق تو زهر دل آشیانی نکند در تن جهد و زبیم جانی نکند بر شحنۀ حسن خویش ، ای جان جهان شحنه ببهانه ای جهانی نکند
آن شد که ترا رفت همی با ما ناز و آن شد که مرا بود بروی تو نیاز ما ناز تو و نیاز خویش ، ای پرساز بر سنگ زدیم و صبر کردیم آغاز
بر جاه تو ، ای خواجه شود هر عیال بر لوح قلم رفت بدین فرخ فال ای خواجه ، بحرمت خدای متعال کین فال که بنده زد ببینی امسال
آن کیست که آگاه ز حس و خردست : آسوده ز کفر و دین و از نیک و بدست کارش نه چو جسم و نفس داد و ستدست آگاه بدو عقل و خود آگه بخودست