شمارهٔ ۳۸
دوش در گردن شب عقد ثریا دیدم نو عروسان فلک را بتماشا دیدم رانده بودم همه شب گرد زوایای فلک ماه را در فلک عقد ثریا دیدم بود آوردۀ غواص شب از قلزم غیب هر جواهر که درین قبۀ مینا دیدم نیک فرخنده مهی بود ز شاخ طوبی هر شکوفه که درین قبۀ خضرا دیدم […]
شمارهٔ ۵۴
آسمان گون قرطه پوشید،آن چو ماه آسمان مهر چهر آمد بنزد بنده روز مهرگان خواب چشم نر گسینش در سحر سحر آزمای تاب زلف عنبرینش بر سمن سنبل فشان زلف و چشم او همی آشفته کردی جان و دل آن یکی آشوب دل بود ، این یکی آشوب جان چون لب و دندان او شد […]
شمارهٔ ۳۹
باز بر طرف مه از غالیه طغرا دیدم زبرصفحۀ جان خط معما دیدم تا بر اطراف سمن گشت محقق خط او بندۀ عارض او روح معلا دیدم دل من خستۀ خرماست ، که در اول کار خار بیداد ندیدم ، همه خرما دیدم دیده را ابر صفت کرد کنار دریا تا بر اطراف گلش عنبر […]
شمارهٔ ۵۵
ای مر ابدان بزرگی را بپیروزی روان وی مر الفاظ سخاوت را ببخشیدن ضمان بر تن دولت بقای جاه تو بهتر ز سر در سر همت هوای جود تو برتر ز جان بردبار امرت آمد گیتی نا بردبار مهربان جاهت آمد گنبد نا مهربان یادگاری دانم از طبع تو در دانش خرد مستعاری دانم از […]
شمارهٔ ۴۰
ایا بفضل و کرم یاد کرده از کارم زیاد کرد تو بسیار شکرها دارم خصایل تو سزاوار مدحتند همه بجلوه کردن آن من رهی سزاوارم چنان کنم بسعادت که تا کم از یکسال بود قصاید مدح تو تاج اشعارم چرا مدیح نگویم ترا ؟ که ناگفته همی ز گنج سخای تو بهره بردارم اگر خدای […]
شمارهٔ ۵۶
بگداخت آبگینۀ شامی در آبدان وز آب چشم ابر بخندید بوستان با چشم پر سرشک اندر هوا نهاد میغی برنگ قیر ز دریای قیروان گر آسمان ز میغ بپوشید باک نیست گر آب چشم ابر زمین شد چو آسمان از بسکه بر بهشت فزونیست باغ را رضوان همی حسد برد اکنون ز باغبان گیتی کنون […]
شمارهٔ ۴۱
بر آن صحیفة سیمین مسای مشک مقیم که رنگ مشک نماید بر آن صحیفة سیم مکن ستیزه اگر چند خوبرویان را ستیزه کردن بیهوده عادتیست قدیم غرض ز مشک نسیمست ، رنگ نیست غرض تو رنگ او چه کنی ؟ زو بسنده کن بنسیم یقین شناس که با خط مقاوت نکند رخی چو ماه تمام […]
شمارهٔ ۵۷
مرا درین تن و این دیدۀ چو لاله ستان همی فزاید نور و همی فروزد جان وزین فروزش جان و از آن فزایش نور نداد بهره از آن چهره جز مرا یزدان اگر بچشم کسان دلربای من نه نکوست سپاس از آن که نکوی منست و زشت کسان ز گرگ چون رمه ایمن بود چنان […]
شمارهٔ ۴۲
ای گلبن روان و روان را بجای تن پیش آر جام و تازه کن از راح روح من زان می که رنگ و بوی تقاضا کند ازو د رکوهسار لاله و در باغ یاسمن خمری که مشک خفته و بیدار در دو حال بر رنگ و بوی اوست چو خمار مفتتن گر در شعاع او […]
شمارهٔ ۵۸
ای سخن زیر دست خامۀ تو عقد لؤلؤست نظم نامۀ تو خلق در سایۀ خرد باشد خرد اندر حصار سایۀ تو مایۀ صد ادیب بتراشند ار بکاوند دست و جامۀ تو کامۀ من بفضل خویش بجوی که منم زنده بهر کامۀ تو دل در اندام من نیاساید گر برنجد بنان ز خامۀ تو