شمارهٔ ۱۰۰ – جلوس شه غیاث الدین و دنیا تغلق غازی فراز تخت سلطانی چو افریدون و اسکندر

مبارک روز شنبه گاه پیشین گه هنگامی است با انوار بیش این جهان از چشمه خود روی شسته که و مه سبحه و سجاده جسته مؤذن قامت خود بر کشیده جماعت صف به مسجد بر کشیده ممالک گیر سلطان جهان بخت در آن ساعت برآمد بر سر تخت سریر آراست ماه و آفتابش غیاث دین […]

شمارهٔ ۸۹ – بخشیدن برکت و یمن، فرزند یمین‌الدین مبارک را، ازین پند نامه میمون، تا در نقش این پند فرو شود، و از بند نفس بیرون آید!

ایا چشم و چراغ دیدهٔ من رخت بستان و باغ دیدهٔ من! «مبارک» نام تو ز ایزد بتارک چو نامت بر پدر گشته مبارک توئی چون پاره‌ای از جان پاره ز تیمار تو جان را نیست چاره به دامان تو خواهم کرد پیوند ز اندرز و نصیحت رقعه‌ای چند چو جان خواهی همیشه زندگانی به […]

شمارهٔ ۷۶ – آغاز انشعاب عشقهٔ عشق خضر خان از شاخ سبز و تر دول رانی

همیشه دور چرخ لاجوردی نداند پیشه‌ای جز ره نوردی ز دورش هر یکی گردش به کاریست به ریز هر یکی دیگر شماریست چونی امید پاینده است و نی بیم خوش آنکس کاونهد گردن به تسلیم چو نتوان رشتهٔ گردون گستن بباید دل درو ناچار بستن چه داند طوطی کافتاده در دام که از شکر دهندش […]

شمارهٔ ۷۷ – گرم شدن چشم «دول رانی» در روی شمس الحق و الدین خضر خان و از تاب مهر، آب در چشمش گشتن، و مهربان گشتن آن چشمهٔ مهر، بران نیلوفر هندی، و چون شعاع خورشید، از صفر ابر زمین افتادن

چه خوش باشد در آغاز جوانی دو بیدل را بهم سودای جانی خضر خان و دول رانی درین کار دو دل بودند یکدیگر گرفتار کنون حرفی که من خواندم درین لوح چنین بخشد به دلها راحت و روح که چون آمد دولرانی به درگاه بشارت یافت از بخت نکوخواه به رسم بندگی بر پای می […]

شمارهٔ ۷۸ – صفت ماهتابی که پیش از مهر روشن پردهٔ ابر حیا بر رو کشیده

شبی داده جهان را زیور و روز مهی چون آفتاب عالم افروز فلک نوری که گرد آورده از مهر از آن گلگونه کرده ماه را چهر مهی خورشید وام از نور جاوید دو چندان باز داده وام خورشید به خواب خوش جهانی آرمیده ازین خوشتر، جهان خوابی ندیده زمستان و هوای آنکه مشتاق نباشد یک […]

شمارهٔ ۷۹ – صفت بهار، و گلگشت شجرهٔ بلند بالش مملکت والا خضر خان طوبی له، در باغ بهشت آسا، و بسوی گلهای کرنه گذشتن، و بوی دوست باز یافتن، و هوش به باد دادن

صبا چون باغ را پیرایه نو کرد دل بلبل به روی گل گرو کرد درین موسم که از دل‌های پر سوز به شسته گرد غم باران نوروز دل شاه از جدائی ریش مانده گرفتار هوای خویش مانده اگر بشنیدی از مرغی نوائی برآوردی به درد از سینه وائی به هر سوی که ابری سر کشیدی […]

شمارهٔ ۸۰ – جدائی افگندن تیغ زبان بد گویان میان عاشق و معشوق، و روان شدن دول رانی از خانهٔ دولت سوی کشک لعل، و در فراق خضر خان، از دود آه، کوشک لعل را سیاه گردانیدن

چو اصحاب غرض گفتند هر چیز فراوان بیخت با نو آن غرض نیز صواب آن شد کزان فردوس پر نور به قصر لعل سازد جای آن حور شه آن دم بود حاضر پیش استاد کتاب عاشقی را شرح می‌داد سخن در قصهٔ یوسف که ناگاه خبرگوئی زلیخاش آمد از راه مژه چون دیدهٔ یعقوب تر […]

شمارهٔ ۸۱ – صفت آرایش شهر و کشور، چون عروس، از برای تزویج شاه و شاهزادهٔ بی جفت، خضرخان، زادت خضره راسه، و شاهت وجه العدو بباسه!

زهی بستان آن شه را جمالی که باشد چون خضر خانش نهالی چو الهام الهی شاه را گفت که آن در سعادت را کند جفت اشارت کرد تا در گردش دهر بیارایند یک سر کشور و شهر کمر بر بست در کارش زمانه به خرج آمد خزانه در خزانه بگرداگرد قصر پادشاهی برآمد قبه از […]

شمارهٔ ۸۲ – صفت داغهای جدائی، که دود از نهاد آن دو آتش زده فراق براورده

مبادا آسمان را خانه معمور که یاران را ز یکدیگر کند دور گشاید عقدهای مهربانی برد پیوند صحبت‌های جانی دو همدم را کز آن مهری که دارند دمی از هم جدا بودن نیارند چنان دور افگند کاز بعد یک چند به نام و نامه‌ای گردند خرسند که چون دوران چرخ از بی‌وفائی فگند آن هر […]

شمارهٔ ۸۳ – صفت شب سیاه هجران، که خضرخان را در کوشک جهان نمای جهان غم نمود، و دولرانی در قصر لعل غرق خوناب بود، و افروخته شدن شمع مراد آن دو محترق هم از آتش دل ایشان، و روشنائی در کار ایشان پدید گشتن

شبی چون سینهٔ عشاق پر دود ز تاریکی چو جانهای غم اندود فلک دودی ز دوزخ وام کرده سرشته زاب غم شب نام کرده اگر چه رهبر خلقند انجم در آن ظلمات هائل کرده ره گم سیاهی بس که بسته ذیل جاوید گریزان شب پرک هم سوی خورشید رسیده ابری از دریای اندوه شده پیش […]