شمارهٔ ۵۲

بامدادان راست‌ گو تا رخ‌ کرا آراستی وز خمار و خواب دوشینه کجا برخاستی گر نه آشوب مرا برخاستی از خواب خوش زلف جان آشوب پس بر گل چرا پیراستی من ز یزدان دوش دیدارت به‌ حاجت خواستم تو چرا امروز آشوب دل من خواستی بی‌مشاطه آینه بنهادی اندر بیش روی خویشتن را چون عروس […]

شمارهٔ ۵۳

گر یار نگارینم در من نگرانستی بار غم و رنج او بر من نه‌ گرانستی ور غمزهٔ غمارش رازش نگشادستی از خلق جهان رازم همواره نهانستی گویی چو بهشتستی آراسته و خرم گر دوست به کوی من گه‌گه گذرانستی ای کاش که قوت من بودی ز دو یاقوتش تا بر سر او چشمم یاقوت نشانستی […]

شمارهٔ ۵۴

نگارا تو دلبند و زیبا نگاری پسندیده ترکی و شایسته یاری نبودست حور و پری آشکارا تو این هردویی پس چرا آشکاری ز عشق تو بحر محیط است چشمم تو در بحر چون لؤلؤ شاهواری به شب دیده بر ماه و پروین‌ گمارم چو تو لشکر هجر بر من‌ گماری دو جان و دو دل […]

شمارهٔ ۵۵

کافر بچه‌ای سنگدل آوردهٔ غازی دلهای مسلمانان بربوده به‌ بازی شد در صفت حیلت بازی دل او سخت تا سست کند قاعدهٔ ملت تازی هر توبه‌ که دیدیم در اسلام حقیقی است در عشق همان توبه شد امروز مجازی سوگند خورم‌ کز دل و جان بندهٔ اویم هرچند که هرگز نکند بنده نوازی اندر صف […]

شمارهٔ ۵۶

بر من این رنج و غم آخر به سر آید روزی لب من‌ بر لب آن خوش پسر آید روزی گر چه دورم زبر یار بدان خرسندم که مرا زو به سلامت خبر آید روزی ضربت هجر همی خسته کند جان مرا آه اگر ضربت او کارگر آید روزی هر شبی قافلهٔ وصل ز من […]

شمارهٔ ۵۷

آن‌ که از سنبل نقاب ارغوان آرد همی عیش او بر چهرهٔ من زعفران کارد همی هر کجا خواهم‌ که دریابم سبک دیدار او باز یابم زو که با من سرگران دارد همی ابر دیدستی‌ که باران بارد اندر نوبهار دیدهٔ من خون دل را همچنان بارد همی تا گل وصلش فرو پژمرده در باغ […]

شمارهٔ ۵۸

آن صنم‌ کاندر دو لب تنگ شکر دارد همی بر سر سرو روان شمس و قمر دارد همی حلقه‌های زلف او عمدا کند زیر و زبر تا دل و جان‌مرا زیرو زیردارد همی تلخ‌ گفتار است و شیرین لب نگارین روی من وین عجب بنگر که زهر اندر شکر دارد همی آیت و اللیل بر […]

شمارهٔ ۵۹

ای ترک زبهر تو دلی دارم و جانی ور هر دو بخواهی به‌ تو بخشم به زمانی با چون تو بتی زشت بود گر چو منی را تیمار دلی باشد و اندیشهٔ جانی از کوچکی ای بت که دهان داری گفتم آن غالیه‌دان است همانا نه دهانی وز لاغری ای بت که دهان داری گویم […]

شمارهٔ ۶۰

دوست دارم که برآشوبی و بیداد کنی شادیی ‌کن ‌که مرا با غم و فریاد کنی زاتش عشق چو پولاد بتابی دل من پس دل خویش چو ناتافته پولاد کنی به‌تو ای طرفهٔ بغداد نه زان دادم دل که تو از دیدهٔ من دجلهٔ بغداد کنی بندهٔ روی چو ماهت نه از آن شرط شدم […]

شمارهٔ ۶۱

آه ازین کودکان مشکین موی آه ازین دلبران زیباروی رخ ایشان چو لاله بر سر کوه قد ایشان چو سرو بر لب جوی عالم از رنگ و بویشان چو نگار چون گل و چون ‌سمن به ‌روی و به ‌بوی گاه تن را جدا کنند از جان گاه زن را جدا کنند از شوی زلف […]