رباعی شمارهٔ ۴۳۹

گفتم که نثار جان کنم گر آیی گفتا به رخم که باد می‌پیمایی تو زنده به جان دگران می‌باشی از کیسهٔ خویش چون فقع بگشایی

رباعی شمارهٔ ۴۴۰

چون دیده فرو ریخت به رخ بینایی وز دل اثری نماند جز رسوایی ای جان تو چه می‌کنی کرا می‌پایی نیکو سر و کاریست تو درمی‌بایی

رباعی شمارهٔ ۴۴۱

ای محنت هجر بر دلم سرنایی وی دولت وصل از درم درنایی از بخت چو هیچ کار برمی‌ناید ای جان ستیزه کار هم برنایی

رباعی شمارهٔ ۴۴۲

با دل گفتم گرد بلا می‌پویی بنشین که نه مرد عشق آن مه‌رویی دل گفت ز خواب دیر بیدار شدی خر جست و رسن برد کنون می‌گویی

رباعی شمارهٔ ۴۴۳

صورت‌گر فطرت ننگارد چو تویی دوران فلک برون نیارد چو تویی هرچند همه جهان تو داری لیکن ای صدر جهان جهان ندارد چو تویی

رباعی شمارهٔ ۴۴۴

ای نامتحرک حیوانی که تویی ای خواجهٔ رایگان گرانی که تویی ای قاعدهٔ قحط جهانی که تویی ای آب دریغ کاهدانی که تویی

رباعی شمارهٔ ۴۱۵

چون صبح درآمد به جهان‌افروزی معشوقه به گاه رفتن از دلسوزی می‌گفت و گری که با من غم روزی صبحا ز شفق چون شفقت ناموزی

رباعی شمارهٔ ۴۳۱

ای دل طمعم زان همه سرگردانی نومیدی و درد بود و بی‌درمانی این کار نه بر امید آن می‌کردم باری تو که در میان کاری دانی

رباعی شمارهٔ ۴۱۶

بر جان منت نیست دمی دلسوزی بر وصل توام نیست شبی پیروزی در عشق کسی بود بدین بد روزی وای من مستمند هجران روزی

رباعی شمارهٔ ۴۳۲

ای شاه گر آنچه می‌توانی نکنی زین پس بجز از دریغ و آوخ نکنی اندر رمهٔ خدای گرگ آمد گرگ هیهات اگر توشان شبانی بکنی