شماره ۲۵۱

ابر گمان مرا باد عشق راند دامان جان من از گَرد غم تکاند تا آفتاب حقیقت به دل رسد بر بام جان خودم پای دل کشاند

شماره ۲۵۲

بیش از این، خون مرا دیگر میاشام ای فلک جمع کن از پیش پایم حلقه ی دام ای فلک من که خود این راه را افتان و خیزان می روم از چه ره پُر کرده ای با خار اَوهام ای فلک

شماره ۲۵۳

حلقه زنِ خانه ی امّید باش منتظر آمدن عید باش در به درِ ظلمت و عصیان مشو همسفر طالبِ خورشید باش

شماره ۲۵۴

بی توشه چه سازد دل من روز قیامت جان چون بَرد آن روز، دل از تیغ ندامت یا رب! نظری کن زِ کَرَم بر منِ مسکین زان مرحله تا بگذرد این جان، به سلامت

شماره ۲۵۵

هرگز به محنت دیگر کسان مخند دل بر ادامه ی ایّام خوش مبند روزی رسد به جهان، چرخ این فلک اندازدت به یکی لحظه در کمند

شماره ۲۵۶

پُر نگردد کوزه ی چشمی به مردابِ ستم دست شیطان می نویسد جمله آداب ستم کور کن چشمی که بیند گنج خود در رنج خلق تا نبیند از طمع بر دیگران خواب ستم

شماره ۲۵۷

پتک بی‌داد، شبی سنگِ صبورم چو شکافت یک دم این جان، دلم از دست غم آسوده نیافت طاقتم پنبه ی حلّاج شد از چوبِ ستم آخر این رشته ی طاقت، کفِِ امّید بتافت

شماره ۲۵۸

شبی اندیشه در گوشم چنین گفت مشو هرگز تو با نامردمی جفت برای دیدن سیمای مردی بباید کینه را از سینه ها رُفت

شماره ۲۵۹

دنیا نه فقط عرصه ی امرار معاش است یا جای غرور و کدر و خوردن آش است بل جایگه فکرت و عشق است و تعالی اینهاست که مستلزم هر سعی و تلاش است

شماره ۲۶۰

چه سود از شعار طوطی وار چه حاصل زِ بربط بی تار نیاید بهار خوشبختی نباشد گلی اگر در کار