شماره ۲۴۹
عمرِ گذران از رهِ نیکی گذران گنجشک دل از شاخ دیانت مپران تا دایره ی عشقی و ایمان و عمل از عاقبت خویش مشو دل نگران
شماره ۲۵۰
تا هیبت شب در نظرم دیوِ کدَر شد بیگانه در آمد ز در و جای پدر شد چون دست دلم گوشه ی دامان تو بگرفت ماه نو و خورشید، مرا تیغ و سپر شد
شماره ۲۵۱
ابر گمان مرا باد عشق راند دامان جان من از گَرد غم تکاند تا آفتاب حقیقت به دل رسد بر بام جان خودم پای دل کشاند
شماره ۲۵۲
بیش از این، خون مرا دیگر میاشام ای فلک جمع کن از پیش پایم حلقه ی دام ای فلک من که خود این راه را افتان و خیزان می روم از چه ره پُر کرده ای با خار اَوهام ای فلک
شماره ۲۵۳
حلقه زنِ خانه ی امّید باش منتظر آمدن عید باش در به درِ ظلمت و عصیان مشو همسفر طالبِ خورشید باش
شماره ۲۵۴
بی توشه چه سازد دل من روز قیامت جان چون بَرد آن روز، دل از تیغ ندامت یا رب! نظری کن زِ کَرَم بر منِ مسکین زان مرحله تا بگذرد این جان، به سلامت
شماره ۲۵۵
هرگز به محنت دیگر کسان مخند دل بر ادامه ی ایّام خوش مبند روزی رسد به جهان، چرخ این فلک اندازدت به یکی لحظه در کمند
شماره ۲۵۶
پُر نگردد کوزه ی چشمی به مردابِ ستم دست شیطان می نویسد جمله آداب ستم کور کن چشمی که بیند گنج خود در رنج خلق تا نبیند از طمع بر دیگران خواب ستم
شماره ۲۰۹
هر دل که پاره سازد خود پرده ی حجابش دُرّی رسد به دست از دریای آفتابش زینت بگیرد آن دل، از امتیاز ایمان تا بر « اَلستِ » رحمان باشد « بَلی » جوابش
شماره ۲۲۵
دل اگر در پیِ جانان برود؛ وه! چه نکوست! کی بود مأمن اغیار، دلِ عاشقِ دوست گر چه دور است به ظاهر، ره منزلگه یار بلکه نزدیکتر است او به دل از هر رگ و پوست