شمارهٔ ۲۱

تا در دل من گل هوای تو شکفت خشنود شدم از تو بپیدا و نهفت ای خوی خوش تو با خداوندی جفت شکر تو خدای خویش را دانم گفت

شمارهٔ ۶

زان گونه ز پولاد ترا دست بخست کاندر رگت آویخت چو ماهی درشست این نادره بر گوشۀ جان باید بست الماس که الماس فرو برد بدست

شمارهٔ ۲۲

چون بر همه کس نمی شود راز نهفت من گوهر راز خود نمی دانم سفت تنهایت همی جویم ، ای مایۀ جفت هم با تو مگر راز تو بتوانم گفت

شمارهٔ ۷

چون بد عهدی گشت از تو این عهد درست در سستی دست از تو چرا دارم سست ؟ گر دست نشستمی ز تو روز نخست امروز بخون روی خود باید شست

شمارهٔ ۲۳

تا از برم آن یار پسندیده برفت خونم ز دو چشم و خوابم از دیده برفت ای دیده ، بریز خون دل ، کان دیده بگذاشت مرا در غم و نادیده برفت

شمارهٔ ۸

گه گویم : کار ترا گیرم سست خوش خوش مگر از تو دست بتوانم شست چون عزم رهی شود درین کار درست از جان باید گرفتن آغاز نخست