از خاک چمن بوی سمن می آاید وز ابر طراوتی بتن می آاید بر آتش عشق می فزاید در دل هر باد که از سوی چمن می آاید
ای چون هستی برده دل من بهوس چون بنشینم غم فراق تو نه بس گر چون هستی بدستت آرم زین پس پنهان کنمت چو نیستی از همه کس
مادح ز عطای تو توانگر گردد فکرت ز سخای تو مدبر گردد خاطر بهوای تو منور گردد معنی بثنای تو مشهر گردد
چون لعل کند سنان سر از خون جگر وز تیغ کبود تو بجنبد گوهر گر ز آب روان بود عدو را پیکر در آتش زخم تو شود خاکستر
چون بی تو زنم بیاد مهر تو نفس گویم پس ازین دروغ بی معنی بس بی مایه چو خاشاکم و بی قدر چو خس گر دوست تر از تو در جهان دارم کس
هر روز بتم با دگری پیوندد با وی گوید حدیث و با وی خندد گر من نفسی شادزیم نپسندد مردم دل خویش بر چنین کس بندد ؟