ای رای تو با ضمیر گردون شد جفت پیدا بر تو هر چه فلک راست نهفت مدح چو تویی چو من رهی داند گفت الماس خرد در سخن داند سفت
ای صبر ، از آن نگار بیداد پرست بر وی همه بیداد جهان یکسره هست نزدیک آمد کزین بلا بتوان رست ای صبر وفادار ، هنوز این یک دست
تا در دل من گل هوای تو شکفت خشنود شدم از تو بپیدا و نهفت ای خوی خوش تو با خداوندی جفت شکر تو خدای خویش را دانم گفت
زان گونه ز پولاد ترا دست بخست کاندر رگت آویخت چو ماهی درشست این نادره بر گوشۀ جان باید بست الماس که الماس فرو برد بدست
چون بر همه کس نمی شود راز نهفت من گوهر راز خود نمی دانم سفت تنهایت همی جویم ، ای مایۀ جفت هم با تو مگر راز تو بتوانم گفت
چون بد عهدی گشت از تو این عهد درست در سستی دست از تو چرا دارم سست ؟ گر دست نشستمی ز تو روز نخست امروز بخون روی خود باید شست