غزال غزل

اندیشهٔ گل

انـــدیشه ی گـــل در دل من بـــار نهاده

مهری به دل از گلشن دلدار نهـاده

از نغمـــه ی دلـــزای می آلــوده ی دلبر

انگشــت تعجب به لـبش تار نهاده

خشکــــانده درونــم علـف هـرز شقاوت

آتش به دل هـر چه بود خـار نهاده

در محفــــل انسـش زتجلـــای معــــانی

انــدیشه ی نو بر کف حضـار نهاده

زاین فکرت نیکو که عمل زاده ی آن بود

تاجــی به ســرم از زر ایثــار نهاده

جــانم که در آوردگــه ظلمت ونور است

انــگشت نشان بـر خط پیکار نهاده

در جــــام وجـــودم بنهــاد او زر حکمت

چون دانـه ی لعلی که دل نار نهاده

آلــــوده عشقـش نبرد جــامــه ی بهبود

این مـی به ابــد در دل بیمـار نهاده

تـا بنگــــرد از اوج معـــانی دل الیـــــار

عشـقش سر او را به سـر دار نهاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *