غزال غزل

بهار باقی

ای خـدا مـا را به جمع خیــل مستـانت ببر

مـا مریـدان جمــالت را به بستـانت ببر

از کویــر پسـت دنیــا وز دل گــرداب آن

جان ما را برکــش و سوی گلستانت ببر

جان ما آزرده شد از دست همراهان پست

سوی کوی حیدر و آن زاد دستـانت ببر

در بهــاری باقی اندر جرگه ی گلچهرگان

از جهــان فـانــی و سوز زمستــانت ببر

گو به مام عشقت ار هر طفل عاشق را بدید

بر دهانش شیر عشق از راه پستانت ببر

در گذر از جرم الیــــار و دلش را شاد کن

باده ای ده دست او، با می پرستانت ببر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *