حکایت

حکایت

با تو، حکایتی دگر این دل ما به سرکند

شب سیاهِ قصه را هوای تو سحر کند

باور ما نمی شود در سر ِما نمی رود

از گذر سینه ی ما یار دگر گذر کند

شِکوه بسی شنیده ام از دل ِ درد کشیده ام

کور شوم ، جز تو اگر زمزمه ای دگر کند

مقصد و مقصودم تویی عشقمو معبودم تویی

از تو حذر نمی کنم سایه مگر سفر کند

چاره ی کارما تویی یاور و یار ما تویی

توبه نمی کند اثر مرگ مگر اثر کند

مجرم ِآزاده منم تن به جزا داده منم

قاضی درگاه تویی حکم سحرگاه تویی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *