فریدون فرخ زاد
من یه حماسه هستم
(زاده: ۱۵ مهرماه ۱۳۱۵ در شهر ِ تهران (چهارراه ِ گمرک) ؛ درگذشت: ۶ اوت ۱۹۹۲ در شهر ِ بن ِ آلمان)
مدتی در دبستان ِ رازی و بعد در دبیرستان ِ دارالفنون درس خواند وسپس به آلمان رفت.
در مونیخ؛ وین و برلین حقوق ِ سیاسی خواند. تز ِ خود را دربارهیِ تاثیر ِ عقاید مارکس بر کلیسا و حکومت ِ آلمان ِ شرقی نوشت و با درجه M.A (فوق لیسانس) از دانشگاه ِ مونیخ فارغالتحصیل شد.
فرخزاد در سال ِ ۱۹۶۲ در مونیخ با آنیا (هنرپیشهیِ تئاتر) عروسی کرد و در سال ِ ۱۹۶۳ اشعار ِ آلمانییِ وی از طرف ِ ناشرین ِ بزرگ ِ کتاب ِ آلمان، بهعنوان ِ بهترین اشعار ِ سال برندهیِ جایزه شد؛ و در کتابی که همهساله منتشر میشود آثار ِ فریدون فرخزاد در ردیف ِ ده شاعر و نویسندهیِ سال چاپ شد. در سال ِ ۱۹۶۴ اولین دیوان ِ شعر ِ او بهنام ِ (زمانی دیگر) به زبان ِ آلمانی انتشار یافت و جایزهیِ ادبیات را گرفت. سپس در ۱۰ مجموعهیِ شعر چاپ شد که یکی از آنها عنوان بهترین اشعار یک قرن ِ آلمان را به خود اختصاص داد. آن کتاب، در ردیف ِ آثار ِ گوته و شیللر قرار گرفت. شعری که دربارهیِ برلین سرود جایزهیِ ادبیات ِ برلین را گرفت. وی عضو ِ آکادمییِ ادبیات ِ جوانان ِ مونیخ شد و در سال ِ ۱۹۶۶ به رادیو تلویزیون ِ مونیخ رفت، و در تلویزیون ِ مونیخ یک سلسله فیلم ِ رنگی تهیه نمود. در ۱۹۶۷ روی موزیک فولکور ِ ایران؛ موزیک ِ مدرن ساخت و با این موزیک به فستیوال ِ موزیک اینسبورگ اتریش راه یافت که جایزهیِ اول را هم دریافت نمود. در همان سال امتحان ِ دانشگاه خود را هم داد و در رشتهیِ حقوق سیاسی با درجهی عالی (دکترا) فارغالتحصیل گردبد. فریدون فرخزاد به جز زبان آلمانی و انگلیسی، مختصری نیز فرانسه میدانست.»
انسانهایی هستند که با زمانشان فاصلهیِ شگرفی دارند، و قدرتهای خاصی دارند که رفتهرفته از دیگران متمایز میشوند.
فریدون را من از کسانی میدانم که خوب بود. سعی میکرد خوب باشد. بر اساس آنچه میاندیشید عمل میکرد. و جو ِ جامعهیِ پیرامونی و رسم ِ زمان، تاثیری در برداشتها و رفتار ِ او نداشت. او را به دریافت ِ نیکییِ محض نزدیک دیدم.
موفقیتهای تحصیلی در زمینهیِ حقوق ِ سیاسی، و موفقیتهای هنری در زمینهیِ ادبیات و شعر به زبان ِ آلمانی، نشان میدهد که او از کسانی بوده که شناخت ِ دقیقی نسبت به فلسفه و هنر و سیاست داشته. کسی که در فرنگ زندهگی کند، و شعر به زبان ِ فرنگی بگوید، و در بازار ِ رقابت یا در محافل ِ فرهنگییِ همان فرنگ موفقیتهایی کسب کند، معلوم است که قوی است.
بسیاری از فرنگرفتههای ما فرنگ میروند، و از آنجا برای ایران کار میکنند! برای ایران نسخه میپیچند. و برای ایران اظهار نظر میکنند. انگاری نتوانسته باشی با گروه ِ قویها بُــر بخوری، بیایی همیشه دوستانی انتخاب کنی که از خودت ضعیفتر باشند. این به نظر ِ من حاکی از آن است که روشنفکر ِ ایرانی در آنجا نتوانسته حل شود. یعنی از ناتوانی در ایجاد ِ ارتباط و استحاله در فرهنگ ِ جدید و قویتر، جایگاه ِ ضعیفتر پناه آورده.
خیلی از فرنگرفتههایِ ما اینطوری هستند. یعنی عشقشان باشد که چند تا ایرانی دور ِ هم جمع کنند و اپوزیسیون تشکیل بدهند. و فخر بفروشند به ایرانیهای داخل ِ ایران. چرا؟ چون زورشان به این ها می رسد اما از آنطرف چیزی سر در نیاوردهاند که بخواهند آنجا و با آنجاییها رقابت کنند.
یا چون آنجاها ممالک ِ آزادی هستند و کار به کار ِ کسی ندارند، جمع شوند و سنتهای ایرانی را (دست و پا شکسته) اجرا کنند. میتینگ تشکیل دهند؛ (به قول ِ دوست ِ قدیمیام علی مهدوی) «تاسکباب» بخورند. بچسب ببین آنها که الان متمدن و پیشرفته شدهاند چه کردهاند که پیشرفته شدهاند!
و وقتی فریدون فرخزاد بر میگردد اینجا و فرنگیمآب جلوه میکند، همین روشنفکران ِ ما مسخرهاش میکنند! که چرا دست ِ خانم ها را بوسیده است! به قول ِ خود ِ فرخزاد، خودشان در تاریکی همهجای خانومها را می بوسند ها!
و بار ها گفتهام ما بزرگترین ضربه ها را از قشر ِ روشنفکرمان خوردهایم. که بهشدت بیسواد و کوتاهفکر بوده در طولِ تاریخ! عمله که ماهیتن عمله است و انتظاری ازش نیست! تو که فکل کراوات میزنی، تو که کلمهها و اصطلاحهای انگلیسی و فرانسه بهکار میبری در حرفهایات، تو که احساس میکنی میفهمی و خواندهای و نوشتهای؛ تو چه مرگات است که هنوز قادر نیستی منطقی و بزرگمنشانه اندیشه و گفتوگو کنی؟ تو چرا وقتی کم میآوری لمپن میشوی؟ تو چرا چیزی را که درست نیست؛ وقتی احساس میکنی خطر دارد برایات، سکوت می کنی و به قول ِ یارو گفتنی تقیه پیشه میکنی؟
اما وقتی فریدون این کارها را میکند، واقعن آنشکلی شدهاست! یعنی فیلماش نیست که بخواهد مثل ِ جنتلمنها لباس بپوشد و شوخیهای ناجور کند. وقتی فکر میکند چیزی درست است، بر زبان میآورد. حتا به قیمت ِ اینکه «بـَده» او باشد!
و چنین آدمهایی وقتی از خارج بر میگردند ایران کیمیا هستند! کسانی که صادق باشند. چیزی که در ایران دیگر یافت نمیشود.
چند وقتی است احساس میکنم فریدون فرخزاد را حتا از خواهرش فروغ بیشتر دوست میدارم! رابطهئی نامرئی بین او و خودم میبینم. اصراری که من در سالهای هشتاد و دو و هشتاد و سه در وبلاگام (و کامنتهایی که برای دیگران میگذاشتم) داشتم در بهکار بردن ِ کلمههایِ رکیک و عبارتهای عامیانه و غیرمودبانه، با کاری که فری میکرد در شوخیهای نامعمول ِ آن زمان و حرکتهای گستاخانه و رقصها و آوازهای سنتشکنانهاش، در یک راستا میبینم.
گفتن ِ اصرار آمیز ِ حرفهای بد، یا انجام دادن ِ کارهای بد، برای شکستن ِ قبح ِ آنها.
بصیر نصیبی (که درست نمیشناسماش!) جایی به این حقیقت اعتراف کرده: (خلاصه نقل قول کردهام)
«فرخ زاد در این دوران هم از زخم ِ زبان بهخصوص از ناحیهیِ جامعهیِ روشنفکری مصون نماند، ما که به این گونه کارهایِ صحنهیی آشنایی نداشتیم بهجایِ آنکه کمبودهایِ خودمان را تصحیح کنیم اورا متهم به بیادبی می کردیم. ایراد داشتیم که چرا او رنگین! وسنگین! روی صحنه نمیآید.
فرخزاد بیاعتنا به اینگونه قضاوتها راه وکارش را ادامه داد و ما که خود امروز از شر ِ استبداد وارتجاع به غربت و تبعید کشاندهشدهایم باید دریافتهباشیم که معیار های ما برای معنای واژههای ادب، وقار و سنگینی به حد تاسفباری بسته و محدود بودهاست. هر چند هنور هم جمعی از ما نتوانستهایم خودمان را از معیارهای گذشتهمان رها کنیم که هیچ؛ با واپسگرایان همصدا وهمآهنگ حرکت میکنیم.»
نامهئی از فروغ فرخزاد به برادرش فریدون را بخوانید زمانی که فریدونمی خواسته به ایران برگردد:
«نمیدانی چهقدر غصه دار هستم و قلبام چهقدر گرفتهاست! ممکناست تا آمدن ِ شماها من خفه شده باشم. فایدهاش چیست؟ فایدهی تمام این کارها چیست؟ تا حالا من خوشحال بودم که اقلن تو از آنجا راضی هستی و کار میکنی و کارت اینهمه موفقیت پیدا کرده، حالا تو برمیگردی و تمام ِ نصایح ِ من در تو اثری نداشته، حیف!
اینجا باید تو میان ِ کسانی زندهگی کنی که تمام ِ زندهگییِ مرا خُـرد و نابود کردند. اینها هیچ هستند، هیچ هستند، هیچ هستند،… اینهایی که امروز صد دفعه عکس ِ تو را تویِ مجلاتشان چاپ میکنند و بهزور به خورد ِ آنبقیه میدهند و فردا هیچ ندارند غیر از آنکه هرجا می نشینند از تو بد بنویسند… من نمیدانم قدرت ِ تحمل تو چهاندازه است؟ من میان ِ اینها زندهگی کردهام، میان ِ اینها مردهام تا توانستهام خودم باشم، ولی تو؟
من مثل ِ تو عاشق ِ گرد و خاک ِ کوچهمان و بچهگداهای خیابان ِ امیریه و کبوترها و سگها و گلهایِ آفتابگردان هستم، ولی تو برای که میخواهی اینها را تعریف کنی؟ تو از سادهگیات و از احساسات ِ پاک و بچهگانهات زندگی میکنی و اینها با مسخره کردن ِ همین احساسات ِ تو، نان خواهند خورد.
من به این چیزها عادت کردهام و این دلقکها را خوب میشناسم، تو هم بیا تا آنها را بهتر بشناسی. منتظر ِ آمدن ِ تو و آنیایِ عزیزم هستم.
به هرجهت اولین کسی که در فامیل ِ ما میمیرد من هستم و بعد از من، نوبت ِ توست. من این را میدانم!»
و فریدون فرخزاد به ایران باز میگردد. در بارهیِ این که چهطور شد که پا به رادیو و تلویزیون گذاشت، میگوید:
«من یادمه وقتی تحصیلاتام تموم شد و به ایران برگشتم، خب هدفام این نبود که در رادیو و تلویزیون برنامه اجرا کنم. میخواستم معلم ِ خوبی باشم، در دانشگاه درس بدم یا به وزارت ِ امور ِ خارجه برم و دیپلمات ِ خوبی باشم! ولی خب مسایلی پیش آمد و بهخاطر ِ طرز فکر ِ من در اونزمان که مورد ِ پسند ِ عدهیی واقع نمیشد، نتونستم اون کارها رو انجام بدم. ناچار مجبور شدم که کاری آزاد پیش بگیرم. رفتم به رادیو و تلویزیون.»
ببینید! آن زمان فوقِلیسانس و دکترا داشتن از اروپا در رشتههایی مثل ِ حقوق ِ سیاسی و علوم ِ سیاسی، کار ِ کمی نبود! و کسی که عشق ِ مبارزه و عشق ِ حرکت نداشتهباشد، با همان مدرکاش میتوانست کارمند ِ عالیرتبهئی شود. نه یک شومن که پس فردا دلقک بخواننداش! اما همانطور که گفتم، آدمهایی هستند که با زمانشان فاصلهیِ شگرفی دارند، و قدرتهای خاصی دارند که رفتهرفته از دیگران متمایز میشوند. و او به همین دلیل، حقاش نبود که کسی جز لیدر و جز نفر ِ اول باشد. و چون طبیعتاش این بود که متمایز شود، (در متون ِ قدیمی اصطلاحی هست: اوتاد یا ابرار، این آدم از آن دسته بود.) ترجیح داد یک شومن باشد و بنیانگذار ِ این فرهنگ، تا اینکه کارمند ِ عالیرتبهیی شود و فاقد ِ قدرت ِ ابتکار و خلاقیت.
جایی هم در یکی از شوهایِ خارج از کشوراش، تحصیل کردههایِ ایرانییِ مقیم ِ فرنگ را سرزنش میکند: که چرا اینجا نشستهاید و نمیروید ایران کاری کنید! که نشستهاید و میگویید من اگر ایران بروم کمتر از نخستوزیری کاری را قبول نمیکنم! و ایران بهشما نیاز دارد که بروید و بسازیداش! کاری که خودش کرد. به کاری کمتر از شان و تحصیلاتاش راضی شد، که بتواند منشاء ِ اثری باشد.
(و همین شوهای بعد از انقلاباش بود که باعث کشتناش شد بد بخت.)
و فریدون فرخزاد، همان طور که در زمان ِ حیاتاش هم ارزشهایِ والایِ وجودی و انسانیاش در زیر ِ سایهیِ یک شومن و دلقک همیشه مورد تحقیر و تمسخر ِ روشنفکرهایِ کوتاهبین و مردم ِ عادی قرارگرفتهبود، مرگ ِ دلخراش و جنایتکارانهاش هم در سایهیِ عدم ِ حمایت و پیگیرییِ جامعهی روشنفکری، بهزودی به فراموشی سپرده شدهاست. و باز اینکه در زمان ِ او، امپیتری و فول آلبوم نبود. اینترنت نبود. جامعه گسترده نبود. و بعد که اینها آمدند، هم نسلان ِ او و دوستاناش و همکاراناش، نافهمتر و بیچشموروتر از آن بودند که بتوانند درک کنند عظمتاش را و بتوانند بیان کنند کار ِ سترگی را که او کرده بود.
مثالی اگر بزنم از همان زمان، زمانی بود که مدونا خوانندهیِ معروف مورد ِ غضب ِ کلیسا قرار گرفت. (مقارن بود با جو ِ سالهای صدور ِ فتوایِ مرگ ِ سلمان رشدی و تاخت و تازی که بعدها به قتلهای زنجیرهئی مشهور شد.)
مدونا اول مدونا شد و بعد آن کلیپ را ساخت که غضب شود. اول مدونا شد و به شهرت و محبوبیت و ثروت رسید، بعد آن کتاب ِ مشهور را چاپ کرد که حاوییِ عکس هایِ لخت از خودش بود. یعنی با اینکار خودش را و شهرتاش را فدای کاری کرد که فکر میکرد درست است.
از صدای آمریکا همان وقتها (که نوجوانی بودم آن موقع) شنیدم از قول ِ مدونا، که در جامعهیِ آن روز آمریکا عتاباش میکردند که چرا اینهمه حرفهایِ بد در گفتههایاش بهکار میبرد. گفت: بهنظر ِ من، حرفهایِ بد اصلن اهمیتی ندارند! باید نگران ِ کارهایِ بدی باشیم که هر روزه در سطح ِ جهان انجام میشود. ازجمله کشتارها، اقدامهایِ دیکتاتورها و …
شاید آنروز ها میگفتیم (می گفتند) که این کار ِ مدونا احمقانه (یا یک اشتباه ِ استراتژیک بهخاطر ِ ایجاد ِ شهرت ِ بیشتر) است. اما وقتی میبینیم همان موضوع مدونا را چندینسال در انزوا قرار داد، عقل ِ جسور و فداکارانهئی پشت ِ این حرکت میبینیم. مدونا یکتنه راهی را گشود، برای جوانترها. و برای رسانهها و برای فیلمهای سینمایی و ویدیوها، که بدنامی اش برای مدونا باشد! برای پیشرفت ِ آزادی! دقت کنید اگر، آنزمانها دختر ها را با پستان ِ برهنه در تلویزیون و سینما نشان نمیدادند. اما امروز چرا. انگار نه انگار که این عضو ِ شریف، همانی است که کوچکتراش در مردها هم وجود دارد! و ابایی از نمایش ِ آن نبوده هیچگاه! اما مال ِ زن ها تابو بود! که شکسته شده الان.
اما مدونا ماند و دوام آورد، تا زمانه عوض شود و اسطوره شدن ِ خودش را ببیند. اما فرخزاد را امان ندادند. که بماند. و اسطوره شود.
مدونا اخیرن با بریتنی اسپیرز بازی کرد. و لبهایِ همجنسگرا پسند از هم گرفتند. (نوعی تابو شکنییِ دیگر برایِ توسعهیِ هرچهبیشتر ِ آزادی) و بریتنی اسپیرز هم همین اواخر عریان شده در یک ویدئو کلیپ (به اسم ِ Womanizer که نام و محتوای این کلیپ هم شدید من را به چالش کشیده است. معمولن فمینیستها با برهنهگی مخالفاند و آن را استفادهی ابزاری از زن میدانند. اما او کلیپاش محتوای فمینیستی دارد و برهنه هم میشود. و از جاذبهی جنسیی زنانهگیاش هم در کلیپ ِ فمینیستیاش استفاده میکند. در این زمینه باز هم حرف دارم که بماند.).
بههرحال. فریدون فرخزاد، بهنوبهی خودش تاثیر ِ عظیمی داشت در شکستن ِ آن معیارهای فرسودهئی که برای وقار و سنگینی و احترام؛ و در نوع ِ گستردهتراش؛ بیان، آزادی، صراحت و انسانیت برای خود تنیده بودیم. و تاثیرش را در سریال ِ «دائی جان ناپلئون» که بهراستی شاهکار ِ جاودان ِ ناصر تقوایی و فیلم و سریال و هنر ِ ایران است ببینید. شخصیت ِ اسداللاه میرزا، که یک جنتلمن ِ با سواد و بذلهگو است، کلمهها و شوخیهایِ آبنکشیده و رکیکی که بین ِ شخصیتهایِ سریال رد و بدل میشود، و … به نظر میآید بعد از اینکه فریدون فرخزاد جاده را باز کرد و هزینهاش را با فحش و بد و بیراه شنیدن پرداخت؛ امکان ِ ورود به تلویزیون پیدا کرده باشد. توجه کنید که دایی جان ناپلئون پر بینندهترین سریال ِ ایرانی در آن زمان (و در کل ِ تاریخ ِ ایران) بوده است و هر قشر و هر سن و هر شخصیتی برای دیدن ِ آن پای تلویزیون مینشستهاند. منظورم ایناست که یک فیلم ِ سینمایی یا یک برنامه با مخاطب ِ خاص و با پخش ِ محدود نبوده که بگوییم معیار ِ دقیقی از بازتاب ِ این تفکر و این شیوه را در جامعهیِ آن زمان بهدست ندهد.
(البته من آن موقع نبودم و اطلاع ِ دقیقی ندارم. خوشحال میشوم کسی دقیقتر تاریخ ِ تلویزیون را در آن فاصله بررسی کند.)
بگذارید کسی مانند ِ فریدون فرخزاد را، بر اساس ِ دگماتیسم ِ خاصی که کسی را یا عقیدهئی را به دلیل ِ حقیقت (یا سوتی) که در او مییابند، به چوب ِ تکفیر میرانند نفی کنند.
مصداق ِ این موضوع، مثل ِ مشهوری است که خطیبی در مورد ِ ادیسون زده بود: ادیسون بهرغم ِ آنهمه خدمت که به جامعهی بشریت کرده، اگر دو رکعت نماز خوانده بود، از او پذیرفتهتر بود تا بخواهد برق اختراع کند یا هزار کار ِ دیگر بکند.
حالا فرخزاد هم هر چه نابغه باشد، یا هر چه با سواد باشد، یا هر چه شجاع باشد، وقتی همجنسگرا ست، خب مطرود است و منفور و جایاش هم در قعر ِ جهنم!
باید فریدون را با همعصران ِ پیشگام ِ خودش در اروپا و آمریکا مقایسه کرد. زمانی که در آن بلاد ِ مترقیه هم چنین مسائلی ننگآمیز و مطرود بودند. کسانی مثل ِ راد استوارت یا التون جان یا ویرجینیا ولف و … کسانی بودند که در همان زمان در همان بلاد ِ مترقیه مبارزه کردند، خفت کشیدند، برچسب خوردند تا واقعیتی در راه ِ تعالییِ آزادی به ثبوت برسانند. حساباش را بکنید، همعصر ِ همحس ِ آن ها در کشوری مانند ِ ایران بخواهد مبارزهئی مانند ِ آنها بکند! نفلهاش می کنند! مثلهاش می کنند. مگر نکردند؟
اصلن نیازی به انکار ِ دونژوانیسم ِ فریدون فرخزاد نیست. او یک واقعیت است. او یک انسان است. با همهی خصوصیات و خصلتهای اش. و تلاشی که او کرد، تابو شکنی و گسترش ِ آمادهگییِ جامعه برای قبول ِ این حقیقتها بود. قبول کنید جامعهی آن زمان و جامعهی فعلییِ ما، حتا در روشنفکر ترین اقشار ِ موجوداش، توان ِ بر تابیدن ِ چنین گستاخیهایی را نداشته است.
ویژهبرنامهئی در مورد ِ فریدون فرخزاد چند وقت پیش یکی از کانالهایِ ماهواره (OITN) پخش کرد. عکسهای مختلفاش را میدیدم، پیش ِ خودم گفتم این آدم باید همجنسگرا باشد. که چند لحظه بعد، برنامه هم به همین موضوع اشاره کرد.
معمایی که در ذهنام بود در مورد ِ فریدون، که چهگونه این آدم هم دونژوان باشد و هم همجنس گرا. یک مقالهیِ پزشکی، مشکلام را حل کرد:
«دون ژوآنیسم را گاه برابر زیاده روی در سکس در مردان قرار دادهاند. دون ژوآنها از فعالیتهایِ جنسییِ خود برای پوشاندن احساسات ِ عمیق ِ حقارت استفاده میکنند. برخی از آنها، تکانههای ناخودآگاه ِ همجنسگرایی داشته و با زیاده روی در روابط ِ جنسی با زنان، این تکانهها را انکار میکنند. این مردان، میخواهند خود را از لحاظ ِ جنسی، پر کار نشان دهند…»
و این بود پاسخ ِ آن معما. سرخوردهگییِ احساس ِ واقعییِ فرخزاد، در پس ِ انکارها و برخوردهای عصبی و متحجرانهی زمان ِ او، به دونژوانیزم انجامیده بود.
مرگ ِ فریدون فرخزاد هم فاجعه بود. او، ایران را دوست داشت. و خوب به خاطر دارم زمانی که او را کشتند. نوجوان بودم. رادیو آمریکا و بیبیسی را گوش میدادم آن موقع. و خوب یادم است. دادگاه میکونوس را و حکماش را بهخوبی بهیاد دارم.
و مرگ ِ دکتر بختیار را به خاطر دارم. (همینجا به عنوان ِ یادداشت باقی بگذارم که ارتباط ِ خاصی میان ِ شخصیت ِ دکتر شاپور بختیار و فریدون فرخزاد مییابم. که هنوز تحقیقام را آغاز نکردهام در این مورد. اما شهود و کشفام ارتباطی میان ِ این دو مییابد. بماند برای بعد)
و خوب یادم است مصاحبههایِ رادیوهایِ خارجی با دوستان ِ فرخزاد را و خبرهایِ مختلف در مورد ِ این فاجعه را. یکی از دوستاناش نقل میکرد که فریدون فرخزاد بعد از مرگ ِ دکتر بختیار گفته که این پیر مرد چه زجری کشیده با آن وضع ِ ناراحتکننده و با ضربههای چاقو تکهتکهاش کردهاند. و بسیار متاسف بود از این موضوع.
و با خودش نیز درست همین کار را کردندL
و بهخاطر داریم بعد از جنگ و زمانی که رفسنجانی رئیس جمهور شد، خیلی ها ابراز ِ امیدواری کردند که وضعیت ِ ایران بهتر خواهد شد. و خوشبینییِ ابلهانهئی ما مردم ِ زودباور و فراموشکار را فراگرفتهبود.
فریدون نیز چون دوست داشت که به ایران برگردد، احساس میکرد که با تحولات ِ اخیر، وضعیت بهتر شده است. از سفارتخانه با او تماس می گیرند که مشکلی برای رفتن ِ او به ایران نیست و به دیدارش خواهند آمد تا مقدمات ِ سفرش به ایران را فراهم کنند.
یکی دو ساعت قبل از کشتهشدن ِ فریدون، او با نزدیکاناش در ایران تماس گرفته بود و ابراز ِ امیدواری و شادمانی کرده بود که کارش درست میشود و به ایران باز خواهد گشت. و گفته بود که دوستانی چند ساعت بعد نزد ِ او خواهند آمد تا با او صحبت کنند و مدارکاش را برای صدور مجوز های مربوطه بگیرند.
گویا همین دوستان به خانهی او میآیند، فریدون برایشان هندوانه میآورد تا پذیرایی کند. و همینها در ساعت ۱۱ شب ِ پنجشنبه ۱۶ مردادماه ۱۳۷۱ خورشیدی برابر با ۶ آگوست ۱۹۹۲ میلادی، با همان کاردی که او برای بریدن ِ هندوانه آورده بود، فریدون فرخزاد را تکه تکه میکنند L
بعد از انقلاب، او بسیار عصبی و جسورانه میتاخت. به همهچیز. گفتن ندارد. باید ببینید کنسرتها و شو هایاش را.
گفته می شود علاوه برای شوهایِ دوران ِ غربت ِ فرخزاد که اکثرن بار ِ سیاسییِ گستاخانهیی داشت (بهخصوص شوی آلبرتهال لندن) بازی در فیلم ِ «عشق ِ من وین» هم در طراحییِ قتل ِ فجیع ِ او تاثیر داشته است.
با حرفی از فریدون فرخزاد نوشته ام را پایان می دهم:
«من فکر میکنم که به قول فروغ، «هنرمند بودن، یعنی انسان بودن» ولی باز هم فکر میکنم که انسان باید متعهد باشه، در هرجا و در هر مکان و در هرلباس و در هر شغل!
من یک هنرمند صحنه هستم، آواز میخونم. من تعهدم رو میتونم در کارهای روزمره و در زمان خوانندهگی به شما نشون بدم! من فکر میکنم که خواندن شعری که معنا داره، تعهد یک هنرمند رو نشون میده، تعهدی که ما نسبت به کشورمون، وطنمون، ایران داریم. همهمون داریم.
وظیفهى یک هنرمند گفتن مطالب و گفتن واقعیتها ست بنابراین از همهچیز بریدهام. از پدر، مادر، خواهر، برادر، خانه، سگ و گربه؛ همهچیز که داشتهام بریدهام از تمام مادیات از تمام مسائل روحى، عشقى، غذایى، هر چى که فکر مىکنید بریده ام. دور دنیا راه افتادهام براى اینکه براى مردم کشورم قدمى بر دارم. ممکن است که بعضىها به این قدم من ارج نگذارند و آنرا نپسندند. آن مسئلهی بعدى است. وظیفهی من است به عنوان انسان زندهى ایرانى به دور دنیا بروم و آن قدمها رو بردارم. بعدها مردم خواهند گفت که آیا درست قدم برداشته ام یا اشتباه کردم…»