بر دیده خیال دوست بنگاشته ام بس دیده برین خیال بگماشته ام در مرحله ای که بار برداشته ام یک حوض ز خون دیده بگذاشته ام
اقبال بر اندت که حکمت خوانی ور نام طلب کنی ز نان در مانی بردار مرا ز خاک اگر بتوانی تا پیش تو بر خاک نهم پیشانی
بر تیغ بلاهای تو تا پاک شوم با زهر سخن های تو تریاک شوم آن روز همی ز مهر تو پاک شوم کز داغ جفاهای تو در خاک شوم
در دیدۀ دل جلوه گرت می بینم هر لحظه بشکل دگرت می بینم هر بار که در دیدۀ دل می گذری از بار دگر خوبترت می بینم
با زور تو ، ای عالم احسان و کرم بر رای تو موقوف شود شغل عجم آن کس که کنون جست ز رای تو درم در قبضۀ تدبیر تو بندد عالم