غزل شمارهٔ ۱۷۵
از نرگس خوش خواب تو در عین سیاهی ماه رخ تو آینه صنع الهی سودا زده چشم تو صد جادوی بابل در چاه زنخدان تو صد یوسف چاهی در وصف تو هر کس به تصور سخنی گفت اوصاف کمال تو نگفتند که ماهی بخت من و زلف تو مرا کرده پریشان ای بخت سیاه از […]
غزل شمارهٔ ۱۷۶
آن زلف مشَّوش وش اندر خم و تاب اولی وآن نرگس خوش منظر مخمور و خراب اولی چون مشک و گل و نسرین خوش منظر و خوش بویند بر عارض گلگونت بر مشک و نقاب اولی در دیده من چهرت در سینه من مهرت هم دیده و هم سینه بی این دو کباب اولی چون […]
غزل شمارهٔ ۱۷۷
ای روی تو آیینه انوار تجلّی بنمای که یابد دل عشّاق تسلّی در هر سری از عشق و تمنا و هوائیست ماییم و هوای تو ز اسباب تمنَّی از صورت خوب تو چه معنی بنماید آن قوم که صورت نشناسد ز معنی تا جر رخ زیبای تو صورت نپرستند گو حسن تو بگشای نقاب از […]
غزل شمارهٔ ۱۷۸
کدام زهد و چه تقوی که خالی از خللی نکرده ام من مسکین به عمر خود عملی عجب مدار ز لخشیدنم به حشر که من نرفته ام قدمی بر بساط بی زللی نَشُسته ام به همه عمر بر خلاف هوی سواد خال خجالت ز چهره املی به گرد موکب چابک رکاب ره نرسد عنان به […]
غزل شمارهٔ ۱۷۲
چون ذرّه به خورشید تو داریم هوایی در فهم نیازیم به جز روی تو رایی از باغچه وصل تو بی برگ و نواییم باشد که ز گلرنگ تو یابیم نوایی آن غمزه که دی وعده وفا کرد به امروز آه ار نکند عمر من امروز وفایی ما عمر دراز قد چون سرو تو جوییم گر […]
غزل شمارهٔ ۱۷۳
شب وداع و غم هجر و درد تنهایی دل شکسته و محزون کجا شکیبایی سواد دیده ی من روشنی ز روی تو یافت مرو مرو که ز چشمم برفت بینایی چنان که عمر گرامی به کس نمی ماند تو نیز عمر عزیزی از آن نمی پایی حدیث قد تو نسبت به سرو ناید راست و […]
غزل شمارهٔ ۱۷۴
بر گرد مه ز غالیه پرگار می کشی بر طرف روز نقش شب تار می کشی آن روز شد که راز نهان داشتم که باز رازم چو روز بر سر بازار می کشی زنار زلف آتش عشقت بلا شدند زین باز می کُشی و به زنَّار می کَشی دل چند گه ز فتنه چشم تو […]
غزل شمارهٔ ۱۲۷
ما نیاریم که وصف تو کماهی بکنیم شکر الطاف تو ای لطف الهی بکنیم عذر خواهی قدوم تو گر امکان باشد به دعای سحر و ورد پگاهی بکنیم خواهش ار جان عزیزست بفرمای که ما به دل و دیده و جان آنچه تو خواهی بکنیم دوش خوش گفت مرا سابقه ی روز ازل کای بسا […]
غزل شمارهٔ ۱۴۳
سرو دلجویست یا شمشاد یا بالاست آن راست گویم هرچه من گویم از ان بالاست آن ابرویت بر قامتت بالا نشینی می کند راستی کج می نشیند ابرویت با راستان گفتمش : رویت به زیبایی دل از ما می برد گفت : هر چه روی زیبا می کند زیباست آن گفت : بر خاک سر […]
غزل شمارهٔ ۱۵۹
نگار من که میان بسته ام به خدمت او هزار شکر که مستظهرم بهمَّت او اگر چه در قدمش همچو سایه بی قدرم ز فرق ما مرواد آفتاب دولت او لبش به دور ازل جرعه ای به ما بخشد نمی رود ز مذاقم هنوز لذت او اگر چه در لبش آب حیات موجود است بسوخت […]