قصه‌ی مردی که لب نداشت

یه مردی بود حسین‌قلی چشاش سیا لُپاش گُلی غُصه و قرض و تب نداشت اما واسه خنده لب نداشت. ــ خنده‌ی بی‌لب کی دیده؟ مهتابِ بی‌شب کی دیده؟ لب که نباشه خنده نیس پَر نباشه پرنده نیس. □ شبای درازِ بی‌سحر حسین‌قلی نِشِس پکر تو رختخوابش دمرو تا بوقِ سگ اوهو اوهو. تمومِ دنیا جَم […]

چاهِ شغاد را ماننده…

چاهِ شغاد را ماننده حنجره‌یی پُرخنجر در خاطره‌ی من است: چون اندیشه به گورابِ تلخِ یادی درافتد فریاد شرحه‌شرحه برمی‌آید. © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

سراسرِ روز

سراسرِ روز پیرزنانی آراسته آسان‌گیر و مهربان و خندان از برابرِ خوابگاهِ من گذشتند. نیم‌شب پلنگکِ پُرهیاهوی قاشقکی برخاست از خیالم گذشت که پیرزنان باید به پایکوبی برخاسته باشند. سحرگاهان پرستار گفت بیمارِ اتاقِ مجاور مُرده است. پاریس، بیمارستانِ لاری بوآزیه ۱۳۵۲ © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

چون فورانِ فحل‌ْمستِ آتش…

یاد مختاری و پوینده چون فورانِ فحل‌ْمستِ آتش بر کُره‌ی خمیری به جانبِ ماهِ آهکی غریو می‌کشیدیم. حنجره‌ی خون‌فشانِمان دشنامیه‌های عصب را کفرِ شفافِ عصیان بود ای مرارتِ بی‌فرجامِ حیات‌، ای مرارتِ بی‌حاصل! غلظه‌ی خونِ اسارتِ مستمر در میدانچه‌های تلخِ ورید در میدانچه‌های سنگی‌ بی‌عطوفت… ــ فریبِمان مده‌اِی! حیاتِ ما سهمِ تو از لذتِ کُشتارِ […]

نوروز در زمستان

سالی نوروز بی‌چلچله بی‌بنفشه می‌آید، بی‌جنبشِ سردِ برگِ نارنج بر آب بی گردشِ مُرغانه‌ی رنگین بر آینه. سالی نوروز بی‌گندمِ سبز و سفره می‌آید، بی‌پیغامِ خموشِ ماهی از تُنگِ بلور بی‌رقصِ عفیفِ شعله در مردنگی. سالی نوروز همراهِ به‌درکوبی‌ مردانی سنگینی‌ بارِ سال‌هاشان بر دوش: تا لاله‌ی سوخته به یاد آرد باز نامِ ممنوع‌اش را […]

نخستين که در جهان ديدم…

به دکتر جهانگیر رأفت نخستین که در جهان دیدم از شادی غریو بر کشیدم: «منم، آه آن معجزتِ نهایی بر سیاره‌ی کوچکِ آب و گیاه!» آنگاه که در جهان زیستم از شگفتی بر خود تپیدم: میراث‌خوارِ آن سفاهتِ ناباور بودن که به چشم و به گوش می‌دیدم و می‌شنیدم! چندان که در پیرامنِ خویشتن دیدم […]

می‌دانستند دندان برای…

می‌دانستند دندان برای تبسم نیز هست و تنها بردریدند. □ چند دریا اشک می‌باید تا در عزای اُردواُردو مُرده بگرییم؟ چه مایه نفرت لازم است تا بر این دوزخ‌دوزخ نابکاری بشوریم؟ ۱۳۶۳ © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

نخستين از غلظه‌ی پنيرک…

نخستین از غلظه‌ی پنیرک و مامازی سر برآورد. (نخستین خورشید… بی‌خبر…) و دومین از جیفه‌زارِ مداهنت سر برکرد. (دیگر روز… از جیفه‌زارِ مداهنت… خورشیدِ روزِ دیگر…) سومین اندوهِ انتظار را بود از اندوهِ انتظار بی‌خبر. و چارمین حیرتِ بی‌حاصلی را بود از حیرتِ بی‌حاصلی بهره سوته‌تر. پنجمین آهِ سیاهی را مانستی یکی آهِ سیاه را. […]

از خود با خويش

برای عباس جعفری اکنون که چنین زبانِ ناخشکیده به کام اندر کشیده خموشم از خود می‌پرسم: «ــ هرآنچه گفته باید باشم گفته‌ام آیا؟» در من اما، او (چه کند؟) دهان و لبی می‌بیند ماهی‌وار بی‌امان در کار و آوایی نه. «ــ عصمتِ نابکارِ آب و بلور آیا (از خویش می‌پرسم) در این قضاوتِ مشکوک به […]

کژمژ و بی‌انتها…

کژمژ و بی‌انتها به طولِ زمان‌های پیش و پس ستونِ استخوان‌ها چشم‌خانه‌ها تهی دنده‌ها عریان دهان یکی برنامده فریاد فرو ریخته دندان‌ها همه، سوتِ خارج‌خوانِ ترانه‌ی روزگارانِ از یادرفته در وزشِ بادِ کهن فرونستاده هنوز از کیِ باستان. بادِ اعصارِ کهن در جمجمه‌های روفته بر ستونِ بی‌انتهای آهکین فروشده در ماسه‌های انتظاری بدوی. دفترهای سپیدِ […]