غرشِ خامِ تندرهای پوده…

در معرفی‌ ندا ابکاری غرشِ خامِ تندرهای پوده گذشت و تندبارهای عنان‌گسسته فرونشست. اینک چشمه‌سارِ زمزمه: زلال (چرا که از صافی‌های اعماق می‌جوشد) وخروشان (چرا که ریشه‌هایش دریاست) □ هنگامی که مُجابم کرد دختربچه‌یی بیش نبود: نهالی خُرد در معرضی بی‌آفتاب. از خود می‌پرسیدم: «ــ آیا چون مشّاطه‌یی سفیه صفای کودکانه‌اش را به پیرایه و […]

زنان و مردانِ سوزان…

زنان و مردانِ سوزان هنوز دردناک‌ترین ترانه‌هاشان را نخوانده‌اند. سکوت سرشار است. سکوتِ بی‌تاب از انتظار چه سرشار است! ۱۸ خردادِ ۱۳۶۷ © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

قفس قفس اين قفس…

قفس قفس این قفس این قفس… پرنده در خوابش از یاد می‌بَرَد من اما در خواب می‌بینمش، که خود به بیداری نقشی به کمالم از قفس. □ از ما دو کدام؟ ــ تو که زندانت تو را زمزمه می‌کند یا من که غریوِ خود را نیز نمی‌شنوم؟ تو که زندانت مرا غریو می‌کشد، یا من […]

ما فریاد می‌زدیم…

ما فریاد می‌زدیم: «چراغ! چراغ!» و ایشان درنمی‌یافتند. سیاهی‌ چشمِشان سپیدی‌ کدری بود اسفنج‌وار شکافته لایه‌بر لایه‌بر شباهت برده از جسمیّتِ مغزشان. گناهی‌شان نبود: از جَنَمی دیگر بودند. ۲۱ خردادِ ۱۳۶۷ © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

جوشان از خشم…

جوشان از خشم مسلسل را به زمین کوفت دندان به دندان بَرفشرده کلوخ‌ْپاره‌یی برداشت با دشنامی زشت و با دشنامی زشت بَرابَریان را هدف گرفت. هم‌سنگران خنده‌ها نهان کردند. سهراب گفت: ــ آه! دیدی؟ سرانجام او نیز… ۱۱ اردیبهشتِ ۱۳۷۴ © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

The Day After

در واپسین دم واپسین خردمندِ غمخوارِ حیات ارابه‌ی جنگی را تمهیدی کرد که از دودِ سوختِ رانه و احتراقِ خرجِ سلاحش اکسیری می‌ساخت که خاک را بارورتر می‌کرد و فضا را از آلودگی مانع می‌شد! ۲ بهمنِ ۱۳۷۱ © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

بوسه

لب را با لب در این سکوت در این خاموشی‌ گویا گویاتر از هرآنچه شگفت‌انگیزتر کرامتِ آدمی به شمار است در رشته‌ی بی‌انتهای معجزتی که اوست… در این اعترافِ خاموش، در این «همان» که توانَد در میان نهاد با لبی لبی بی‌وساطتِ آنچه شنودن را باید… آن احساسِ عمیقِ امان، در این پیرانه‌سر که هنوز […]

سرودِ ششم

شگفتا که نبودیم عشقِ ما در ما حضورِمان داد. پیوندیم اکنون آشنا چون خنده با لب و اشک با چشم واقعه‌ی نخستین دمِ ماضی. □ غریویم و غوغا اکنون، نه کلامی به مثابهِ مصداقی که صوتی به نشانه‌ی رازی. □ هزار معبد به یکی شهر… بشنو: گو یکی باشد معبد به همه دهر تا من […]

گدایانِ بیابانی

سربه‌سر سرتاسر در سراسرِ دشت راه به پایان بُرده‌اند گدایانِ بیابانی. پای‌آبله مُرده‌اند بر دو راهه‌ها همه، در تساوی‌ فاصله با تو ــ ای نزدیک‌ترین چای‌خانه‌ی اُتراق! ــ از لَه‌لَهِ سوزانِ بادِ سام تا لاه‌لاهِ بی‌امانِ سوزِ زمستانی گدایانِ بیابانی. ۲۸ مردادِ ۱۳۷۴ © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

شب‌بیداران

همه شب حیرانش بودم، حیرانِ شهرِ بیدار که پیسوزِ چشمانش می‌سوخت و اندیشه‌ی خوابش به سر نبود و نجوای اورادش لَخت لَخت آسمانِ سیاه را می‌انباشت چون لَتِرمَه باتلاقی دمه‌بوناک که فضا را. حیران بودم همه شب شهرِ بیدار را که آوازِ دهانش تنها همهمه‌ی عَفِنِ اذکارش بود: شهرِ بی‌خواب با پیسوزِ پُردودِ بیداری‌اش در […]