بر سرمای درون
همه لرزشِ دست و دلم از آن بود که عشق پناهی گردد، پروازی نه گریزگاهی گردد. آی عشق آی عشق چهرهی آبیات پیدا نیست. □ و خنکای مرهمی بر شعلهی زخمی نه شورِ شعله بر سرمای درون. آی عشق آی عشق چهرهی سُرخات پیدا نیست. □ غبارِ تیرهی تسکینی بر حضورِ وَهن و دنجِ رهایی […]
از این گونه مردن…
میخواهم خوابِ اقاقیاها را بمیرم. خیالگونه در نسیمی کوتاه که به تردید میگذرد خوابِ اقاقیاها را بمیرم. □ میخواهم نفسِ سنگینِ اطلسیها را پرواز گیرم. در باغچههای تابستان، خیس و گرم به نخستین ساعاتِ عصر نفسِ اطلسیها را پرواز گیرم. □ حتا اگر زنبقِ کبودِ کارد بر سینهام گُل دهد ــ میخواهم خوابِ اقاقیاها را […]
شبانه
در نیست راه نیست شب نیست ماه نیست نه روز و نه آفتاب، ما بیرونِ زمان ایستادهایم با دشنهی تلخی در گُردههایِمان. هیچکس با هیچکس سخن نمیگوید که خاموشی به هزار زبان در سخن است. در مردگانِ خویش نظر میبندیم با طرحِ خندهیی، و نوبتِ خود را انتظار میکشیم بیهیچ خندهیی! ۱۵ فروردینِ ۱۳۵۱ © […]
محاق
به گوهر مراد به نوکردنِ ماه بر بام شدم با عقیق و سبزه و آینه. داسی سرد بر آسمان گذشت که پروازِ کبوتر ممنوع است. صنوبرها به نجوا چیزی گفتند و گزمگان به هیاهو شمشیر در پرندگان نهادند. ماه برنیامد. ۹ آبانِ ۱۳۵۱ © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
شبانه
اگر که بیهده زیباست شب برای چه زیباست شب برای که زیباست؟ ــ شب و رودِ بیانحنای ستارگان که سرد میگذرد. و سوگوارانِ درازگیسو بر دو جانبِ رود یادآوردِ کدام خاطره را با قصیدهی نفسگیرِ غوکان تعزیتی میکنند به هنگامی که هر سپیده به صدای همآوازِ دوازده گلوله سوراخ میشود؟ □ اگر که بیهده زیباست […]
درآمیختن
مجال بیرحمانه اندک بود و واقعه سخت نامنتظر. از بهار حظِّ تماشایی نچشیدیم، که قفس باغ را پژمرده میکند. □ از آفتاب و نفس چنان بریده خواهم شد که لب از بوسهی ناسیراب. برهنه بگو برهنه به خاکم کنند سراپا برهنه بدانگونه که عشق را نماز میبریم، ــ که بیشایبهی حجابی با خاک عاشقانه درآمیختن […]
نشانه
شغالی گَر ماهِ بلند را دشنام گفت ــ پیرانِشان مگر نجات از بیماری را تجویزی اینچنین فرموده بودند. فرزانه در خیالِ خودی را لیک که به تُندر پارس میکند، گمان مدار که به قانونِ بوعلی حتا جنون را نشانی از این آشکارهتر به دست کرده باشند. ۱۳۵۲ © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
اشارتی
به ایران درودی پیش از تو صورتگران بسیار از آمیزهی برگها آهوان برآوردند؛ یا در خطوطِ کوهپایهیی رمهیی که شباناش در کج و کوجِ ابر و ستیغِ کوه نهان است؛ یا به سیری و سادگی در جنگلِ پُرنگارِ مهآلود گوزنی را گرسنه که ماغ میکشد. تو خطوطِ شباهت را تصویر کن: آه و آهن و […]
برخاستن
چرا شبگیر میگرید؟ من این را پرسیدهام من این را میپرسم. □ عفونتت از صبریست که پیشه کردهای به هاویهی وَهن. تو ایوبی که از این پیش اگر به پای برخاسته بودی خضروارت به هر قدم سبزینهی چمنی به خاک میگسترد، و بادِ دامانت تندبادی تا نظمِ کاغذینِ گُلبوتههای خار بروبد. من این را گفتهام […]
مجال
جوجهیی در آشیانه گُلی در جزیره ستارهیی در کهکشان. □ با پیشانی بلندت به جِرمی اندیشیدی که در پوسته میرُست تا باغچه را به نغمه سرشار کند همچنان که عصارهی خاک از دهلیزِ ساقه میگذشت تا چشماندازِ تابستانه را به رنگی دیگر بیاراید بر جزیرهیی که میگذرد با گردشِ تپندهی روزان و شبان از برابرِ […]