شعارِ ناپلئونِ کبير
شعارِ ناپلئونِ کبیر در جنگهای بزرگِ میهنی برادرزنانِ افتخاری! آینده از آنِ همشیرگانِ شماست! ۱۳۳۸ © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
قصهی دخترای ننه دریا
یکی بود یکی نبود. جز خدا هیچی نبود زیرِ این تاقِ کبود، نه ستاره نه سرود. عموصحرا، تُپُلی با دو تا لُپِ گُلی پا و دستش کوچولو ریش و روحش دوقلو چپقش خالی و سرد دلکش دریای درد، دَرِ باغو بسّه بود دَمِ باغ نشسّه بود: «ــ عموصحرا! پسرات کو؟» «ــ لبِ دریان پسرام. دخترای […]
خوابِ وجينگر
خواب چون درفکند از پایم خسته میخوابم از آغازِ غروب لیک آن هرزه علفها که به دست ریشهکن میکنم از مزرعه، روز، میکَنَمْشان شب در خواب، هنوز… ۱۳۳۸ (؟) © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
فقر
از رنجی خستهام که از آنِ من نیست بر خاکی نشستهام که از آنِ من نیست با نامی زیستهام که از آنِ من نیست از دردی گریستهام که از آنِ من نیست از لذتی جانگرفتهام که از آنِ من نیست به مرگی جان میسپارم که از آنِ من نیست. ۱۳۳۸ © www.shamlou.org سایت رسمی احمد […]
با همسفر
سرکش و سرسبز و پیچنده گیاهی دیوارِ کهنهی باغ را فروپوشیده است. از این سو دیوار دیگر به جز جرزی از بهار نیست، که جراحاتِ آجرها را مرهم سبزِ برگ شفا بخشیده است. و از آن سوی دیگر گیاهِ پیچنده چون خیزابی لبپرزنان سایبانی بر پیگاهِ دیوار افکنده است! رطوبتِ ویرانکننده، از تبِ پُرحرارتِ رویشِ […]
مثلِ اين است…
مثلِ این است، در این خانهی تار، هرچه، با من سرِ کین است و عناد: از کلاغی که بخواند بر بام تا چراغی که بلرزاند باد. مثلِ این است که میجنبد یأس بر سکونی که در این ویرانجاست مثلِ این است که میخواند مرگ در سکوتی که به غمخانه مراست. مثلِ این است، در او […]
مرثيه برای مردگانِ ديگر
۱ ارابهها ارابههایی از آن سوی جهان آمده است. بیغوغای آهنها که گوشهای زمانِ ما را انباشته است. ارابههایی از آن سوی زمان آمدهاست. □ گرسنگان از جای برنخاستند چرا که از بارِ ارابهها عطرِ نانِ گرم بر نمیخاست؛ برهنگان از جای برنخاستند چرا که از بارِ ارابهها خشخشِ جامههایی بر نمیخاست زندانیان از جای […]
باغ آینه
چراغی به دستم چراغی در برابرم. من به جنگِ سیاهی میروم. گهوارههای خستگی از کشاکشِ رفتوآمدها بازایستادهاند، و خورشیدی از اعماق کهکشانهای خاکستر شده را روشن میکند. □ فریادهای عاصیِ آذرخش ــ هنگامی که تگرگ در بطنِ بیقرارِ ابر نطفه میبندد. و دردِ خاموشوارِ تاک ــ هنگامی که غورهی خُرد در انتهای شاخسارِ طولانیِ پیچپیچ […]
حريقِ قلعهيی خاموش …
برای مادرم زنی شب تا سحر گریید خاموش. زنی شب تا سحر نالید، تا من سحرگاهی بر آرم دست و گردم چراغی خُرد و آویزم به برزن. زنی شب تا سحر نالید و ــ افسوس! ــ مرا آن نالهی خامُش نیفروخت: حریقِ قلعهی خاموشِ مردم شبم دامن گرفت و صبحدم سوخت. حریقِ قلعهی خاموش و […]
شبانه
به محمود کیانوش شب تار شب بیدار شب سرشار است. زیباتر شبی برای مردن. آسمان را بگو از الماسِ ستارگانش خنجری به من دهد. □ شب سراسرِ شب یکسر از حماسهی دریای بهانهجو بیخواب مانده است. دریای خالی دریای بینوا… □ جنگلِ سالخورده بهسنگینی نفسی کشید و جنبشی کرد و مرغی که از کرانهی ماسهپوشیده […]