شبانه

گویی همیشه چنین است ای غریوِ طلب ــ: تو در آتشِ سردِ خود می‌سوزی و خاکسترت نقره‌ی ماه است تا تو را در کمالِ بَدرِ تو نیز باور نکنند. □ چه استجابتِ غمناکی! زخم‌ات از آن بَدرِ تمام بود تا مجوسان بر گُرده‌ی ارواحِ کهن به قلعه درتازند. همیشه چنین بوده؟ همیشه چنین است؟ مردادِ […]

هجرانی

چه هنگام می‌زیسته‌ام؟ کدام مجموعه‌ی پیوسته‌ی روزها و شبان را من ــ اگر این آفتاب هم آن مشعلِ کال است بی‌شبنم و بی‌شفق که نخستین سحرگاهِ جهان را آزموده است. چه هنگام می‌زیسته‌ام، کدام بالیدن و کاستن را من که آسمانِ خودم چترِ سرم نیست؟ ــ آسمانی از فیروزه نیشابور با رگه‌های سبزِ شاخساران، همچون […]

عاشقانه

بیتوته‌ی کوتاهی‌ست جهان در فاصله‌ی گناه و دوزخ خورشید همچون دشنامی برمی‌آید و روز شرمساری جبران‌ناپذیری‌ست. آه پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگوی درخت، جهلِ معصیت‌بارِ نیاکان است و نسیم وسوسه‌یی‌ست نابکار. مهتاب پاییزی کفری‌ست که جهان را می‌آلاید. چیزی بگوی پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگوی هر دریچه‌ی […]

هجرانی

تلخ چون قرابه‌ی زهری خورشید از خراشِ خونینِ گلو می‌گذرد. سپیدار دلقکِ دیلاقی‌ست بی‌مایه با شلوارِ ابلق و شولای سبزش، که سپیدیِ خسته‌ْخانه را مضمونی دریده کوک می‌کند. □ مرمرِ خشکِ آبدانِ بی‌ثمر آیینه‌ی عریانیِ‌ شیرین نمی‌شود، و تیشه‌ی کوه‌کن بی‌امان‌ْتَرَک اکنون پایانِ جهان را در نبضی بی‌رؤیا تبیره می‌کوبد. □ کُند همچون دشنه‌یی زنگاربسته […]

هجرانی

که‌ایم و کجاییم چه می‌گوییم و در چه کاریم؟ پاسخی کو؟ به انتظارِ پاسخی عصب می‌کِشیم و به لطمه‌ی پژواکی کوهوار درهم می‌شکنیم. آذرِ ۱۳۵۷ لندن © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

هجرانی

شبِ ایرانشهر جهان را بنگر سراسر که به رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خود از خویش بیگانه است. و ما را بنگر بیدار که هُشیوارانِ غمِ خویشیم. خشم‌آگین و پرخاشگر از اندوهِ تلخِ خویش پاسداری می‌کنیم، نگهبانِ عبوسِ رنجِ خویشیم تا از قابِ سیاهِ وظیفه‌یی که بر گِردِ آن کشیده‌ایم خطا نکند. و جهان را بنگر […]

هجرانی

غم اینجا نه که آنجاست دل امّا در سرمای این سیاه‌خانه می‌تپد. در این غُربتِ ناشاد یأسی‌ست اشتیاق که در فراسوهای طاقت می‌گذرد. بادامِ بی‌مغزی می‌شکنیم یادِ دیاران را و تلخای دوزخ در هر رگِمان می‌گذرد. دیِ ۱۳۵۷ لندن © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

ترانه‌ی کوچک

ــ تو کجایی؟ در گستره‌ی بی‌مرزِ این جهان تو کجایی؟ ــ من در دورترین جای جهان ایستاده‌ام: کنارِ تو. □ ــ تو کجایی؟ در گستره‌ی ناپاکِ این جهان تو کجایی؟ ــ من در پاک‌ترین مُقامِ جهان ایستاده‌ام: بر سبزه‌شورِ این رودِ بزرگ که می‌سُراید برای تو. دیِ ۱۳۵۷ لندن © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

آخر بازی

عاشقان سرشکسته گذشتند، شرمسارِ ترانه‌های بی‌هنگامِ خویش. و کوچه‌ها بی‌زمزمه ماند و صدای پا. سربازان شکسته گذشتند، خسته بر اسبانِ تشریح، و لَتّه‌های بی‌رنگِ غروری نگونسار بر نیزه‌هایشان. □ تو را چه سود فخر به فلک بَر فروختن هنگامی که هر غبارِ راهِ لعنت‌شده نفرینَت می‌کند؟ تو را چه سود از باغ و درخت که […]

هجرانی

سینِ هفتم سیبِ سُرخی‌ست، حسرتا که مرا نصیب ازاین سُفره‌ی سُنّت سروری نیست. شرابی مردافکن در جامِ هواست، شگفتا که مرا بدین مستی شوری نیست. سبوی سبزه‌پوش در قابِ پنجره ــ آه چنان دورم که گویی جز نقشِ بی‌جانی نیست. و کلامی مهربان در نخستین دیدارِ بامدادی ــ فغان که در پسِ پاسخ و لبخند […]