شبانه
گویی همیشه چنین است ای غریوِ طلب ــ: تو در آتشِ سردِ خود میسوزی و خاکسترت نقرهی ماه است تا تو را در کمالِ بَدرِ تو نیز باور نکنند. □ چه استجابتِ غمناکی! زخمات از آن بَدرِ تمام بود تا مجوسان بر گُردهی ارواحِ کهن به قلعه درتازند. همیشه چنین بوده؟ همیشه چنین است؟ مردادِ […]
خطابهی آسان، در اميد
به رامین شهروند وطن کجاست که آوازِ آشنای تو چنین دور مینماید؟ امید کجاست تا خود جهان به قرار بازآید؟ هان، سنجیده باش که نومیدان را معادی مقدر نیست! □ معشوق در ذرهذرهی جانِ توست که باور داشتهای، و رستاخیز در چشماندازِ همیشهی تو به کار است. در زیجِ جُستجو ایستادهی ابدی باش تا سفرِ […]
شبانه
نه تو را برنتراشیدهام از حسرتهای خویش: پارینهتر از سنگ تُردتر از ساقهی تازهروی یکی علف. تو را برنکشیدهام از خشمِ خویش: ناتوانیِ خِرَد از برآمدن، گُر کشیدن در مجمرِ بیتابی. تو را بر نَسَختهام به وزنهی اندوهِ خویش: پَرِّ کاهی در کفّهی حرمان، کوه در سنجشِ بیهودگی. □ تو را برگزیدهام رَغمارَغمِ بیداد. گفتی […]
بچههای اعماق
گفتار برای یک ترانه، در شهادتِ احمد زیبرم به علیرضا اسپهبد در شهرِ بیخیابان میبالند در شبکهی مورگی پسکوچه و بُنبست، آغشتهی دودِ کوره و قاچاق و زردزخم قابِ رنگین در جیب و تیرکمان در دست، بچههای اعماق بچههای اعماق باتلاقِ تقدیرِ بیترحم در پیش و دشنامِ پدرانِ خسته در پُشت، نفرینِ مادرانِ بیحوصله در […]
رستاخیز
من تمامی مُردگان بودم: مُردهی پرندگانی که میخوانند و خاموشند، مُردهی زیباترینِ جانوران بر خاک و در آب، مُردهی آدمیان از بد و خوب. من آنجا بودم در گذشته بیسرود. ــ با من رازی نبود نه تبسمی نه حسرتی. بهمهر مرا بیگاه در خواب دیدی و با تو بیدار شدم. ۱۹ مردادِ ۱۳۵۹ © www.shamlou.org […]
مترسک
برای آنی و تقی مدرسی جایی پنهان در این شبِ قیرین اِستاده به جا، مترسکی باید؛ نهش چشم، ولی چنان که میبیند نهش گوش، ولی چنان که میپاید. بیریشه، ولی چنان به جا سُتوار کهش خود به تَبَر کَنی ز جای، اِلاّک. چون گردوی پیرِ ریشه در اعماق می نعره زند که از من است […]
در لحظه
به تو دست میسایم و جهان را درمییابم، به تو میاندیشم و زمان را لمس میکنم معلق و بیانتها عُریان. میوزم، میبارم، میتابم. آسمانم ستارگان و زمین، و گندمِ عطرآگینی که دانه میبندد رقصان در جانِ سبزِ خویش. □ از تو عبور میکنم چنان که تُندری از شب. ــ میدرخشم و فرومیریزم. ۱۹ مردادِ ۱۳۵۹ […]
هجرانی
چه هنگام میزیستهام؟ کدام مجموعهی پیوستهی روزها و شبان را من ــ اگر این آفتاب هم آن مشعلِ کال است بیشبنم و بیشفق که نخستین سحرگاهِ جهان را آزموده است. چه هنگام میزیستهام، کدام بالیدن و کاستن را من که آسمانِ خودم چترِ سرم نیست؟ ــ آسمانی از فیروزه نیشابور با رگههای سبزِ شاخساران، همچون […]
عاشقانه
بیتوتهی کوتاهیست جهان در فاصلهی گناه و دوزخ خورشید همچون دشنامی برمیآید و روز شرمساری جبرانناپذیریست. آه پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگوی درخت، جهلِ معصیتبارِ نیاکان است و نسیم وسوسهییست نابکار. مهتاب پاییزی کفریست که جهان را میآلاید. چیزی بگوی پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگوی هر دریچهی […]
هجرانی
تلخ چون قرابهی زهری خورشید از خراشِ خونینِ گلو میگذرد. سپیدار دلقکِ دیلاقیست بیمایه با شلوارِ ابلق و شولای سبزش، که سپیدیِ خستهْخانه را مضمونی دریده کوک میکند. □ مرمرِ خشکِ آبدانِ بیثمر آیینهی عریانیِ شیرین نمیشود، و تیشهی کوهکن بیامانْتَرَک اکنون پایانِ جهان را در نبضی بیرؤیا تبیره میکوبد. □ کُند همچون دشنهیی زنگاربسته […]