قفس قفس اين قفس…

قفس قفس این قفس این قفس… پرنده در خوابش از یاد می‌بَرَد من اما در خواب می‌بینمش، که خود به بیداری نقشی به کمالم از قفس. □ از ما دو کدام؟ ــ تو که زندانت تو را زمزمه می‌کند یا من که غریوِ خود را نیز نمی‌شنوم؟ تو که زندانت مرا غریو می‌کشد، یا من […]

جوشان از خشم…

جوشان از خشم مسلسل را به زمین کوفت دندان به دندان بَرفشرده کلوخ‌ْپاره‌یی برداشت با دشنامی زشت و با دشنامی زشت بَرابَریان را هدف گرفت. هم‌سنگران خنده‌ها نهان کردند. سهراب گفت: ــ آه! دیدی؟ سرانجام او نیز… ۱۱ اردیبهشتِ ۱۳۷۴ © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

بوسه

لب را با لب در این سکوت در این خاموشی‌ گویا گویاتر از هرآنچه شگفت‌انگیزتر کرامتِ آدمی به شمار است در رشته‌ی بی‌انتهای معجزتی که اوست… در این اعترافِ خاموش، در این «همان» که توانَد در میان نهاد با لبی لبی بی‌وساطتِ آنچه شنودن را باید… آن احساسِ عمیقِ امان، در این پیرانه‌سر که هنوز […]

گدایانِ بیابانی

سربه‌سر سرتاسر در سراسرِ دشت راه به پایان بُرده‌اند گدایانِ بیابانی. پای‌آبله مُرده‌اند بر دو راهه‌ها همه، در تساوی‌ فاصله با تو ــ ای نزدیک‌ترین چای‌خانه‌ی اُتراق! ــ از لَه‌لَهِ سوزانِ بادِ سام تا لاه‌لاهِ بی‌امانِ سوزِ زمستانی گدایانِ بیابانی. ۲۸ مردادِ ۱۳۷۴ © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

ببر

آن دَلاّدَلِّ حیات که استتارِ مراقبتش در زخمِ خاک سراسر نفسی فروخورده را مانَد. سایه و زرد مرگِ خاموش را مانَد، مرگِ خفته را و قیلوله‌ی خوف را. هر کَشاله‌اش کِیفی بی‌قرار است نهان در اعصابِ گرسنگی، سایه‌ی بهمنی به خویش اندر چپیده به هیأتِ اعماق. هر سکون‌اش لحظه‌ی مقدرِ چنگالِ نامنتظر، جلگه‌ی برف‌پوش سراسر […]

طرح‌های زمستانی

۱ چرکمرد‌گیِ‌ پُرجوش و جنجالِ کلاغان و سپیدی‌ِ درازگوی برف… ته‌سُفره‌ی تکانیده به مرزِ کَرت تنها حادثه است. مردِ پُشتِ دریچه‌ی زردتاب به خورجینِ کنارِ در می‌نگرد. جهان اندوه‌گن رها شده با خویش. و در آن سوی نهالستانِ عریان هیچ چیز از واقعه سخنی نمی‌گوید. ۲۱ بهمنِ ۱۳۷۵ ۲ آسمان بی‌گذر از شفق به تاریکی […]

طرحِ بارانی

به جمشید لطفی منطقِ لطیفِ شادی چیزی به دُمبِ سکوتِ سیاسنگینِ فضا آویخت تا لحظه‌ی‌ انفجارِ کبریتِ خفه در صندوقِ افق خاموشی شود و عبورِ فصیحِ موکبِ رگبار بیاغازد. برق و ناوکِ پُرانکسارِ پولادِ سپید و طبله‌طبله غَلتِ بی‌کوکِ طبلِ رعد بر بسترِ تشنه‌ی خاک. خاک و پای‌کوبانِ فصیحِ نوباوگانِ شادِ باران در بارانی‌های خیسِ […]

میلاد

ناگهان عشق آفتاب‌وار نقاب برافکند و بام و در به صوتِ تجلی درآکند، شعشعه‌ی آذرخش‌وار فروکاست و انسان برخاست. ۵ اردیبهشتِ ۱۳۷۶ © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

قصه‌ی مردی که لب نداشت

یه مردی بود حسین‌قلی چشاش سیا لُپاش گُلی غُصه و قرض و تب نداشت اما واسه خنده لب نداشت. ــ خنده‌ی بی‌لب کی دیده؟ مهتابِ بی‌شب کی دیده؟ لب که نباشه خنده نیس پَر نباشه پرنده نیس. □ شبای درازِ بی‌سحر حسین‌قلی نِشِس پکر تو رختخوابش دمرو تا بوقِ سگ اوهو اوهو. تمومِ دنیا جَم […]

ظلماتِ مطلقِ نابینایی

به ایرج کابلی ظلماتِ مطلقِ نابینایی. احساسِ مرگ‌زای تنهایی. «ــ چه ساعتی‌ست؟ (از ذهنت می‌گذرد) چه روزی چه ماهی از چه سالِ کدام قرنِ کدام تاریخِ کدام سیاره؟» تک‌سُرفه‌یی ناگاه تنگ از کنارِ تو. آه، احساسِ رهایی‌بخشِ همچراغی! ۱ مهرِ ۱۳۷۰ © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو