شبانه

برای ضیاءالدین جاوید یَلِه بر نازُکای چمن رها شده باشی پا در خُنکای شوخِ چشمه‌یی، و زنجره زنجیره‌ی بلورینِ صدایش را ببافد. در تجرّدِ شب واپسین وحشتِ جانت ناآگاهی از سرنوشتِ ستاره باشد غمِ سنگینت تلخی ساقه‌ی علفی که به دندان می‌فشری. همچون حبابی ناپایدار تصویرِ کاملِ گنبدِ آسمان باشی و رویینه به جادویی که […]

پریدن

رها شدن بر گُرده‌ی باد است و با بی‌ثباتی سیماب‌وارِ هوا برآمدن به اعتمادِ استقامتِ بال‌های خویش؛ ورنه مسأله‌یی نیست: پرنده‌ی نوپرواز بر آسمانِ بلند سرانجام پَر باز می‌کند. جهانِ عبوس را به قواره‌ی همّتِ خود بُریدن است، آزادگی را به شهامت آزمودن است و رهایی را اقبال کردن حتا اگر زندان پناهِ ایمنِ آشیانه […]

در شب

فردا تمام را سخن از او بود. ــ گفتند: «ــ بر زمینه‌ی تاریکِ آسمان تنها سیاهی شنلش نقش بسته است، و تا زمانِ درازی جز جِنْگ جِنْگِ لُختِ رکابش بر آهنِ سَگَکِ تَنگِ اسب و تیک و تاکِ رو به افولِ سُمَش به سنگ نشنیده گوشِ شبْ‌بیداران آوازی.» تنها، یکی دو تنی گفتند: «ــ از […]

گفتی که باد مرده‌ست …

گفتی که: «ــ باد، مُرده‌ست! از جای برنکنده یکی سقفِ رازپوش بر آسیابِ خون، نشکسته در به قلعه‌ی بی‌داد، بر خاک نفکنیده یکی کاخ باژگون مُرده‌ست باد!» گفتی: «ــ بر تیزه‌های کوه با پیکرش، فروشده در خون، افسرده است باد!» تو بارها و بارها با زندگی‌ت شرمساری از مردگان کشیده‌ای. (این را، من همچون تبی […]

فراقی

چه بی‌تابانه می‌خواهمت ای دوری‌ات آزمونِ تلخِ زنده‌به‌گوری! چه بی‌تابانه تو را طلب می‌کنم! بر پُشتِ سمندی گویی نوزین که قرارش نیست. و فاصله تجربه‌یی بیهوده است. بوی پیرهنت، این‌جا و اکنون. ــ کوه‌ها در فاصله سردند. دست در کوچه و بستر حضورِ مأنوسِ دستِ تو را می‌جوید، و به راه اندیشیدن یأس را رَج […]

شبانه

شانه‌ات مُجابم می‌کند در بستری که عشق تشنگی‌ست زلالِ شانه‌هایت همچنانم عطش می‌دهد در بستری که عشق مُجابش کرده است. اردیبهشتِ ۱۳۵۴ © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

زبانِ دیگر

مگو کلام بی‌چیز و نارساست بانگِ اذان خالیِ‌ نومید را مرثیه می‌گوید، ــ وَیْلٌ لِلْمُکَذّبین! □ . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . به نمادی ریاضت‌کشانه قناعت کن قلندرانه به هویی، همچنان که «تو» ابلاغِ ژرفِ محبت است و «سُرخی» […]

هنوز در فکر آن کلاغم

برای اسماعیل خویی هنوز در فکرِ آن کلاغم در دره‌های یوش: با قیچی سیاهش بر زردی‌ِ برشته‌ی گندمزار با خِش‌خِشی مضاعف از آسمانِ کاغذی مات قوسی بُرید کج، و رو به کوهِ نزدیک با غار غارِ خشکِ گلویش چیزی گفت که کوه‌ها بی‌حوصله در زِلِّ آفتاب تا دیرگاهی آن را با حیرت در کَلّه‌های سنگی‌شان […]

خطابه‌ی تدفین

برای چه‌گوارا غافلان هم‌سازند، تنها توفان کودکانِ ناهمگون می‌زاید. هم‌ساز سایه‌سانانند، محتاط در مرزهای آفتاب. در هیأتِ زندگان مردگانند. وینان دل به دریا افگنانند، به‌پای دارنده‌ی آتش‌ها زندگانی دوشادوشِ مرگ پیشاپیشِ مرگ هماره زنده از آن سپس که با مرگ و همواره بدان نام که زیسته بودند، که تباهی از درگاهِ بلندِ خاطره‌شان شرمسار و […]

شکاف

در اعدامِ خسرو گلسرخی زاده شدن بر نیزه‌ی تاریک همچون میلادِ گشاده‌ی زخمی. سِفْرِ یگانه‌ی فرصت را سراسر در سلسله پیمودن. بر شعله‌ی خویش سوختن تا جرقّه‌ی واپسین، بر شعله‌ی حُرمتی که در خاکِ راهش یافته‌اند بردگان این‌چنین. اینچنین سُرخ و لوند بر خاربوته‌ی خون شکفتن وینچنین گردن‌فراز بر تازیانه‌زارِ تحقیر گذشتن و راه را […]