رستگاران
در غریوِ سنگینِ ماشینها و اختلاطِ اذان و جاز آوازِ قُمریِ کوچکی را شنیدم، چنان که از پسِ پردهیی آمیزهی ابر و دود تابشِ تکستارهیی. □ آنجا که گنهکاران با میراثِ کمرشکنِ معصومیتِ خویش بر درگاهِ بلند پیشانیِ درد بر آستانه مینهند و بارانِ بیحاصلِ اشک بر خاک، و رهایی و رستگاری را از چارسویِ […]
فصلِ دیگر
بیآنکه دیده بیند، در باغ احساس میتوان کرد در طرحِ پیچپیچِ مخالفسرای باد یأسِ موقرانهی برگی که بیشتاب بر خاک مینشیند. □ بر شیشههای پنجره آشوبِ شبنم است. ره بر نگاه نیست تا با درون درآیی و در خویش بنگری. با آفتاب و آتش دیگر گرمی و نور نیست، تا هیمهخاکِ سرد بکاوی در رؤیای […]
سرود برای مردِ روشن که به سایه رفت
قناعتوار تکیده بود باریک و بلند چون پیامی دشوار که در لغتی با چشمانی از سوآل و عسل و رُخساری برتافته از حقیقت و باد. مردی با گردشِ آب مردی مختصر که خلاصهی خود بود. خرخاکیها در جنازهات به سوءِظن مینگرند. □ پیش از آن که خشمِ صاعقه خاکسترش کند تسمه از گُردهی گاوِ توفان […]
پدران و فرزندان
هستی بر سطح میگذشت غریبانه موجوار دادش در جیب و بیدادش بر کف که ناموس و قانون است این. □ زندگی خاموشی و نشخوار بود و گورزادِ ظلمتها بودن (اگر سرِ آن نداشتی که به آتشِ قرابینه روشن شوی!) که درک در آن کتابتِ تصویری دو چشم بود به کهنهپارهیی بربسته (که محکومان را از […]
نامه
بدان زمان که شود تیره روزگار، پدر! سراب و هستو روشن شود به پیشِ نظر. مرا ــ به جانِ تو ــ از دیرباز میدیدم که روزِ تجربه از یاد میبری یکسر سلاحِ مردمی از دست میگذاری باز به دل نمانَد هیچات ز رادمردی اثر مرا به دامِ عدو ماندهای به کامِ عدو بدان امید که […]
که زندانِ مرا بارو مباد
که زندانِ مرا بارو مباد جز پوستی که بر استخوانم. بارویی آری، اما گِرد بر گِردِ جهان نه فراگردِ تنهاییِ جانم. آه آرزو! آرزو! □ پیازینه پوستوار حصاری که با خلوتِ خویش چون به خالی بنشینم هفت دربازه فراز آید بر نیاز و تعلقِ جان. فروبسته باد آری فروبسته باد و فروبستهتر، و با هر […]
عقوبت
برای ایرج گُُردی میوه بر شاخه شدم سنگپاره در کفِ کودک. طلسمِ معجزتی مگر پناه دهد از گزندِ خویشتنم چنین که دستِ تطاول به خود گشاده منم! □ بالابلند! بر جلوخانِ منظرم چون گردشِ اطلسیِ ابر قدم بردار. از هجومِ پرندهی بیپناهی چون به خانه بازآیم پیش از آن که در بگشایم بر تختگاهِ ایوان […]
صبوحی
برای م. آزرم به پرواز شک کرده بودم به هنگامی که شانههایم از وبالِ بال خمیده بود، و در پاکبازیِ معصومانهی گرگ و میش شبکورِ گرسنهچشمِ حریص بال میزد. به پرواز شک کرده بودم من. □ سحرگاهان سِحرِ شیریرنگیِ نامِ بزرگ در تجلی بود. با مریمی که میشکفت گفتم: «شوقِ دیدارِ خدایت هست؟» بیکه به […]