با چشم‌ها

با چشم‌ها ز حیرتِ این صبحِ نابجای خشکیده بر دریچه‌ی خورشیدِ چارتاق بر تارکِ سپیده‌ی این روزِ پابه‌زای، دستانِ بسته‌ام را آزاد کردم از زنجیرهای خواب. فریاد برکشیدم: «ــ اینک چراغ معجزه مَردُم! تشخیصِ نیم‌شب را از فجر در چشم‌های کوردلی‌تان سویی به جای اگر مانده‌ست آن‌قدر، تا از کیسه‌تان نرفته تماشا کنید خوب در […]

شامگاهی

ــ نظر در تو می‌کنم ای بامداد که با همه‌ی جمع چه تنها نشسته‌ای! ــ تنها نشسته‌ام؟ نه که تنها فارغ از من و از ما نشسته‌ام. □ ــ نظر در تو می‌کنم ای بامداد که چه ویران نشسته‌ای! ــ ویران؟ ویران نشسته‌ام؟ آری، و به چشم‌اندازِ امیدآبادِ خویش می‌نگرم. □ ــ نظر در تو […]

هملت

بودن یا نبودن… بحث در این نیست وسوسه این است. □ شرابِ زهرآلوده به جام و شمشیرِ به‌زهر آب‌دیده در کفِ دشمن. ــ همه چیزی از پیش روشن است و حساب‌شده و پرده در لحظه‌ی معلوم فرو خواهد افتاد. پدرم مگر به باغِ جتسمانی خفته بود که نقشِ من میراثِ اعتمادِ فریب‌کارِ اوست و بسترِ […]

و حسرتی

(به پاسخِ استقبالیه‌یی) ۱ نه این برف را دیگر سرِ بازایستادن نیست، برفی که بر ابروی و به موی ما می‌نشیند تا در آستانه‌ی آیینه چنان در خویشتن نظر کنیم که به وحشت از بلندِ فریادوارِ گُداری به اعماقِ مغاک نظر بردوزی. باری مگر آتشِ قطبی را برافروزی. که برقِ مهربانِ نگاهت آفتاب را بر […]

تمثیل

به پوران صلح‌کل و سیروس طاهباز برای تمام صفا و محبتشان در یکی فریاد زیستن ــ [پروازِ عصیانی‌ِ فوّاره‌یی که خلاصی‌اش از خاک نیست و رهایی را تجربه‌یی می‌کند.] و شُکوهِ مردن در فواره‌ی فریادی ــ [زمینت دیوانه‌آسا با خویش می‌کشد تا باروری را دست‌مایه‌یی کند؛ که شهیدان و عاصیان یارانند که بارآوری را بارانند […]

حکایت

اینک آهوبره‌یی که مجالِ خود را به تمامی زمان‌مایه‌ی جُستجویش کردم. □ خسته خسته و پای‌آبله تَنگ‌خُلق و تهی‌دست از پَست‌ْپُشته‌های سنگ فرود می‌آیم و آفتاب بر خط‌الرأسِ برترین پشته نشسته است تا شب چالاک‌تَرَک بر دامنه دامن گُستَرَد. □ اکنون کمندِ باطل را رها می‌کنم که احساسِ بطلانش خِفت پنداری بر گردنِ من خود […]

در آستانه

برای م. امید نگر تا به چشمِ زردِ خورشید اندر نظر نکنی که‌ت افسون نکند. بر چشم‌های خود از دستِ خویش سایبانی کن نظاره‌ی آسمان را تا کلنگانِ مهاجر را ببینی که بلند از چارراهِ فصول در معبرِ بادها رو در جنوب همواره در سفرند. □ دیدگان را به دست نقابی کن تا آفتابِ نارنجی […]

شعر، رهایی‌ست

شعر رهایی‌ست نجات است و آزادی. تردیدی‌ست که سرانجام به یقین می‌گراید و گلوله‌یی که به انجامِ کار شلیک می‌شود. آهی به رضای خاطر است از سرِ آسودگی. و قاطعیتِ چارپایه است به هنگامی که سرانجام از زیرِ پا به کنار افتد تا بارِ جسم زیرِ فشارِ تمامیِ حجمِ خویش درهم شکند، اگر آزادیِ جان […]

مرثیه

در خاموشیِ فروغ فرخ‌زاد به جُستجوی تو بر درگاهِ کوه می‌گریم، در آستانه‌ی دریا و علف. به جُستجوی تو در معبرِ بادها می‌گریم در چارراهِ فصول، در چارچوبِ شکسته‌ی پنجره‌یی که آسمانِ ابرآلوده را قابی کهنه می‌گیرد. . . . . . . . . . . به انتظارِ تصویرِ تو این دفترِ خالی تا […]

شبانه

پچپچه را از آنگونه سر به‌هم‌اندرآورده سپیدار و صنوبر باری که مگرْشان به‌دسیسه سودایی در سر است پنداری که اسباب چیدن را به نجوایند خود از این‌دست به هنگامه‌یی که جلوه‌ی هر چیز و همه چیز چنان است که دشمنِ دژخویی در کمین. و چنان بازمی‌نماید که سکوت به جز بایسته‌ی ظلمت نیست، و به […]