23

۱ بدنِ لختِ خیابان به بغلِ شهر افتاده بود و قطره‌های بلوغ از لمبرهای راه بالا می‌کشید و تابستانِ گرمِ نفس‌ها که از رویای جَگن‌های باران‌خورده سرمست بود در تپشِ قلبِ عشق می‌چکید □ خیابانِ برهنه با سنگ‌فرشِ دندان‌های صدفش دهان گشود تا دردهای لذتِ یک عشق زهرِ کامش را بمکد. و شهر بر او […]