دی با رهی ، ای رنگ گل و بوی گلاب از دیده و دل همی زدی آتش و آب از بخت ستم باشد ، ای در خوشاب کامروز ترا نبینم ای دوست بخواب
در چشم من از آتش عشق تو نمیست در جان من از شادی خصم تو غمیست با خصم منت همیشه دمسازی چیست ؟ یا رب ، مپسند ، کآشکارا ستمیست
ای دل ، ز شراب عشق گشتی سرمست کز رنج خمار او بجان نتوان رست گر از دل من چنین فرو داری دست در روز ز دست تو بشب باید جست
ای رای تو با ضمیر گردون شد جفت پیدا بر تو هر چه فلک راست نهفت مدح چو تویی چو من رهی داند گفت الماس خرد در سخن داند سفت
ای صبر ، از آن نگار بیداد پرست بر وی همه بیداد جهان یکسره هست نزدیک آمد کزین بلا بتوان رست ای صبر وفادار ، هنوز این یک دست
تا در دل من گل هوای تو شکفت خشنود شدم از تو بپیدا و نهفت ای خوی خوش تو با خداوندی جفت شکر تو خدای خویش را دانم گفت