رفتن گرشاسب به جنگ فغفور و دیدن شگفتی‌ها

سپهدار چون هفته‌ای سور کرد از آن پس شد اهنگ فغفور کرد همه راه خاقان بپرداخته به هر جای نزل و علف ساخته سه منزل بدش با سپه رهنمای همی ورا کرد بدرود و شد بازجای شد شتابان سپهدار گو نریمان و زاول گره پیشرو به مرز بیابانی آمد فراز زمینش که گفتی جهانیست گسترده […]

بازگشتن گرشاسب و دیدن شگفتی‌ها

پر از نخل خرما یکی بیشه دید چنان کآسمان بد درو ناپدید تو گفتی مگر هر درختی ز بار عروسیست آراسته حوروار از آهو همه بیشه بیش از گزاف از آن آب کافورش آمد ز ناف به مرز بیابان و ریگ روان گذر کرد از اندوه رسته روان بسی زرّ از آن ریگ برداشتند که […]

پند دادن گرشاسب نریمان را

بدو گفت پیش از شدن هوش دار نگر تا چه گویم به دل گوش دار جوان را اگر چه سخن سودمند ز پیران نکوتر پذیرند پند تو لشکر نبردی دگر زی نبرد ندیدی ز گیتی بسی گرم و سرد نهاد سپه بردن و تاختن بیآموز با صّف کین ساختن چو خواهی سپه را سوی رزم […]

رسیدن گرشاسب به قرطبه

سوی قرطبه رفت از آن جای شاد یکی شهر خوش دید خرّم نهاد به نزدیک او ژرف رودی روان که خوشیش در تن فزودی روان از آن شهر یک چشمه مردی سیاه بدان ژرف رود آمدی گاه گاه ز شبگیر تانیم شب زیر آب بدی اندر او ساخته جای خواب نهالی به زیرش غلیژن بدی […]

رفتن نریمان به توران و دیدن شگفتی‌ها

چو شد هفته‌ای شهری آمدش پیش کهی نزدش از مه بلندیش بیش همه که دل خاره سنگین ز آب بسان گیا رسته زو زرّ ناب از آن شهریان هر که زآن زر برد جز اندک نبردند از آن زر خرد چو بسیار بردندی اندر زمان بمردندی و جمله دودمان همه شهر درویش بودند سخت گیابودشان […]

دیدن گرشاسب بر همن رومی را و پرسیدن ازو

سپهدار از آنجا بشد با گروه همی آب جست اندر ان گرد کوه چو آمد بیابان یکی کازه دید روان آب و مَرغی خوش و تازه دید در آن سابه بنشست و شد ز آب سیر سر وتن بشست و بر آسود دیر برهمن یکی پیرخمّیده پشت برآمد ز کازه عصایی به مشت ز پیریش […]

نامه گرشاسب به فغفور چین

و زآن سو همان روز کاو رفته بود سپهبد نبیسنده را گفت زود یکی نامه آکنده از خشم و کین بیارای نزدیک فغفور چین بگو باژ و ساو آنچه باید بساز چو خاقان یغر پیش آی باز وگرنه به پای اندر آرم سرت نهم بر سر از موج خون افسرت چو گریان بتی گشت کلک […]

پرسش دیگر از جان

سپهدارگفتنش سر سرکشان که از جان مراخوب دادی نشان ولیکن چو رفتنش را بود گاه کجا باشدش جای و آرامگاه ورا گفت بر چارمین آسمان بود جای او تابه آخر زمان به قندیلی اندر ز پاکیزه نور بود مانده آسوده وز رنج دور چو باشد گه رستخیز و شمار به تن زنده گرداندش کردگار گزارد […]

جنگ نریمان با پسر فغفور چین

نریمان سپاه از ره آورد بود همان گاه خواندش سپهدار زود یل زاولی ده هزار از شمار گزین کرد وز ایرانیان شش هزار بدو داد و کارش همه کرد راست بدو گفت کاین رزم دیگر تراست نریمان یل رفت و لشکر کشید برابر چو نزدیک خاقان رسید بزد خیمه و صد سوار از سران گزین […]

پرسشی دیگر از برهمن

دل پهلوان گشت ازاو شاد و گفت دگر پرسشی نغز دارم نهفت چه برناست آبستن و گنده پیر هم از وی بسیبچه گردش به شیر بهناز آنچه زاید همیپرورد چو پرورد بکشد هم آن گه خورد جهانست گفت این فژه پیرزن بچه جانور هرچه هست انجمن کرا زاد پرورد و دارد به ناز کشد، پس […]