شمارهٔ ۱۹۹۲
ترک من خونابه من بین و دست از من بشوی ترک ترکی گیر و دل را هم ز مرد و زن بشوی یک نظر می خواهم از چشمت درین خواب اجل یک ره از خواب جوانی نرگس پرفن بشوی دشمن اندر گریه جان منست ای دوست خیز دوستان کشته را از گریه دشمن بشوی تیغ […]
شمارهٔ ۱۹۹۳
جهانی به خواب خوشست و من از غم به بیداری خورد هر کس آب خوش دل من به خونخواری شب از غم بود صد سالم همه شب ز غم ناله نباشد چنین حالم گرم دل کند یاری گو کنم چو کم کاری هوای چون تو یاری جفا کن کنون باری که میرم به دشواری زدی […]
شمارهٔ ۱۹۹۴
خیالی کرده ام وین از خیال خود نمی دانی ز ابرو پرس اگر جور هلال خود نمی دانی نهادی سنبله بر مشتری و می کشی خلقی منت آگه کنم گر تو وبال خود نمی دانی ز جولان سمندت دور بادا چشم بد گرچه صف موران مسکین پایمال خود نمی دانی مه دو هفته می خوانی […]
شمارهٔ ۱۹۹۵
گر تو یک ناوک از آن چشم سیه بستانی ملک نه چرخ ز خورشید و ز مه بستانی عارضت ماند در آبنوس جان ای سلطان چه شود گر نفسی عرض سپه بستانی آن دلی کش همه خوبان نتوانند ستد تو از آن چشم سیه نیم نگه بستانی بی گرو جان دهم و بوسه همی خواهم […]
شمارهٔ ۱۹۹۶
می شکفد گل به چمن تا ز نسیم سحری وه چه خوشی گر نفسی پهلوی من باده خوری گر ز خرابی منت نیست خبر رنجه مشو مستی حسن ترا شاید اگر بی خبری آهن و سنگ آب شود ز آه دل غم خور من نرم نگردد دل تو وه چه عجب جانوری هر کسی از […]
شمارهٔ ۱۹۹۱
رفت سرما و صبا می دهد از گل خبری پس ازین ما و لب جوی و رخ سیم بری از پی آنکه در آیند بهشتی رویان باغ گویی که گشادست ز فردوس دری نیکویان در چمن و دیده نرگس بر گل با چنان چشم، دریغا که ندارد نظری غنچه گر دعوی مستوری و مستی می […]
شمارهٔ ۱۹۸۰
ای معدن ناز، ناز تا کی؟ بر من در تو فراز تا کی؟ در حسرت یک نظر بمردیم چشم تو به خواب ناز تا کی؟ تو ابروی خویش می پرستی در قبله کج نماز تا کی؟ شمعم خوانی و سوزیم زار بر سوخته ها گداز تا کی؟ بس نیست هلاک من به زلفت دیگر شب […]
شمارهٔ ۱۹۸۱
ای که به غمزه می کنی قصد شکار دیگری غیر هلاک ما مکن میل به کار دیگری گشت چمن چو می روی بر دل گرم ماگذر گلخن آشنا به از باغ و بهار دیگری ای به هزار مرتبه ز آب حیات پاک تر حیف بود که بگذرد بر تو غبار دیگری جان هزار پاره را […]
شمارهٔ ۱۹۸۲
باز روی تو خون آلوده و جعد تو تر است زلف مشکین ترا باد صبا جلوه گر است گل دمد در چمن حسن تو از خندیدن مگر اندر سر زلف تو نسیم سحر است تا بزیر و زبر رخ گل و سنبل داری سنبل و گل شده از روی تو زیر و زبر است هر […]
شمارهٔ ۱۹۸۳
فتح می آید در دهلیز دولت باز کن بارگاه فخر خود با آسمان همراز کن کوس نصرت کوب و چرم طبل اگر سوده شود تیغ برکش پوست از سرهای دشمن ساز کن بندبند فاجران گر فی المثل از آهن است این چنین بندان به پای پیل گرگ انداز کن تیغ تو چون در بر لشکر […]