شمارهٔ ۱۹۹۱
رفت سرما و صبا می دهد از گل خبری پس ازین ما و لب جوی و رخ سیم بری از پی آنکه در آیند بهشتی رویان باغ گویی که گشادست ز فردوس دری نیکویان در چمن و دیده نرگس بر گل با چنان چشم، دریغا که ندارد نظری غنچه گر دعوی مستوری و مستی می […]
شمارهٔ ۱۹۹۲
ترک من خونابه من بین و دست از من بشوی ترک ترکی گیر و دل را هم ز مرد و زن بشوی یک نظر می خواهم از چشمت درین خواب اجل یک ره از خواب جوانی نرگس پرفن بشوی دشمن اندر گریه جان منست ای دوست خیز دوستان کشته را از گریه دشمن بشوی تیغ […]
شمارهٔ ۱۹۹۳
جهانی به خواب خوشست و من از غم به بیداری خورد هر کس آب خوش دل من به خونخواری شب از غم بود صد سالم همه شب ز غم ناله نباشد چنین حالم گرم دل کند یاری گو کنم چو کم کاری هوای چون تو یاری جفا کن کنون باری که میرم به دشواری زدی […]
شمارهٔ ۱۹۹۴
خیالی کرده ام وین از خیال خود نمی دانی ز ابرو پرس اگر جور هلال خود نمی دانی نهادی سنبله بر مشتری و می کشی خلقی منت آگه کنم گر تو وبال خود نمی دانی ز جولان سمندت دور بادا چشم بد گرچه صف موران مسکین پایمال خود نمی دانی مه دو هفته می خوانی […]
شمارهٔ ۱۹۹۵
گر تو یک ناوک از آن چشم سیه بستانی ملک نه چرخ ز خورشید و ز مه بستانی عارضت ماند در آبنوس جان ای سلطان چه شود گر نفسی عرض سپه بستانی آن دلی کش همه خوبان نتوانند ستد تو از آن چشم سیه نیم نگه بستانی بی گرو جان دهم و بوسه همی خواهم […]
شمارهٔ ۱۹۹۶
می شکفد گل به چمن تا ز نسیم سحری وه چه خوشی گر نفسی پهلوی من باده خوری گر ز خرابی منت نیست خبر رنجه مشو مستی حسن ترا شاید اگر بی خبری آهن و سنگ آب شود ز آه دل غم خور من نرم نگردد دل تو وه چه عجب جانوری هر کسی از […]
شمارهٔ ۱۹۸۳
فتح می آید در دهلیز دولت باز کن بارگاه فخر خود با آسمان همراز کن کوس نصرت کوب و چرم طبل اگر سوده شود تیغ برکش پوست از سرهای دشمن ساز کن بندبند فاجران گر فی المثل از آهن است این چنین بندان به پای پیل گرگ انداز کن تیغ تو چون در بر لشکر […]
شمارهٔ ۱۹۸۴
ای به هر موی شده بسته زلف دل من وی به هر کوی شده در طلبت منزل من این چنین در هم و پیچان ز چه گشته ست دلم سایه زلف تو افتاد مگر در دل من کارم از شکل سر زلف تو مشکل شده است مشکل امروز که بگشاید ازو مشکل من لب تو […]
شمارهٔ ۱۹۸۵
گر حقیقت نشدت واقعه جانی من زلف را پرس که از کیست پریشانی من پیش نه آینه آشوب جهانی بنگر تا بدانی صنما موجب حیرانی من غمزه هایت به فسون در دل من در رفته تا به تاراج ببردند مسلمانی من دوش در چاه زنخدان تو افتاد دلم خبری داری از آن یوسف زندانی من […]
شمارهٔ ۱۹۸۶
ترک من ای من غلام روی تو جمله شاهان جهان هندوی تو خون ما گر ریخت در کویت چه باک خون بهای ماست خاک کوی تو هر چه آید در دلم غیر تو نیست تا تویی یا خوی تو یا جوی تو رشکم از بند قبا آید که او ذوق ها می راند از پهلوی […]