شمارهٔ ۱۹۹۰
هزار شکر خدا را که چون تو دلداری نمود روی به من بعد مدتی یاری کنون زبون خیالات غمزه های توام میان مجلس مستان چنانکه هشیاری تو یوسفی و من از نقد جان خریدارت بیا بگو که نیابی چو من خریداری اگر چه حسن تو از آفتاب اندک نیست ولی ز حسن تو اندک ترست […]
شمارهٔ ۱۹۸۰
ای معدن ناز، ناز تا کی؟ بر من در تو فراز تا کی؟ در حسرت یک نظر بمردیم چشم تو به خواب ناز تا کی؟ تو ابروی خویش می پرستی در قبله کج نماز تا کی؟ شمعم خوانی و سوزیم زار بر سوخته ها گداز تا کی؟ بس نیست هلاک من به زلفت دیگر شب […]
شمارهٔ ۱۹۸۱
ای که به غمزه می کنی قصد شکار دیگری غیر هلاک ما مکن میل به کار دیگری گشت چمن چو می روی بر دل گرم ماگذر گلخن آشنا به از باغ و بهار دیگری ای به هزار مرتبه ز آب حیات پاک تر حیف بود که بگذرد بر تو غبار دیگری جان هزار پاره را […]
شمارهٔ ۱۹۸۲
باز روی تو خون آلوده و جعد تو تر است زلف مشکین ترا باد صبا جلوه گر است گل دمد در چمن حسن تو از خندیدن مگر اندر سر زلف تو نسیم سحر است تا بزیر و زبر رخ گل و سنبل داری سنبل و گل شده از روی تو زیر و زبر است هر […]
شمارهٔ ۱۹۸۳
فتح می آید در دهلیز دولت باز کن بارگاه فخر خود با آسمان همراز کن کوس نصرت کوب و چرم طبل اگر سوده شود تیغ برکش پوست از سرهای دشمن ساز کن بندبند فاجران گر فی المثل از آهن است این چنین بندان به پای پیل گرگ انداز کن تیغ تو چون در بر لشکر […]
شمارهٔ ۱۹۸۴
ای به هر موی شده بسته زلف دل من وی به هر کوی شده در طلبت منزل من این چنین در هم و پیچان ز چه گشته ست دلم سایه زلف تو افتاد مگر در دل من کارم از شکل سر زلف تو مشکل شده است مشکل امروز که بگشاید ازو مشکل من لب تو […]
شمارهٔ ۱۹۸۵
گر حقیقت نشدت واقعه جانی من زلف را پرس که از کیست پریشانی من پیش نه آینه آشوب جهانی بنگر تا بدانی صنما موجب حیرانی من غمزه هایت به فسون در دل من در رفته تا به تاراج ببردند مسلمانی من دوش در چاه زنخدان تو افتاد دلم خبری داری از آن یوسف زندانی من […]
شمارهٔ ۱۹۷۰
نیست در شهر گرفتارتر از من دگری نبد او تیر غم افگارتر از من دگری بر سر کوی تو دانم که سگان بسیاراند نیک بنمای وفادارتر از من دگری وه که آن روی بجز من دگری را منمای تا نمیرد ز غمت زارتر از من دگری شرمسارم ز گران جانی خود، زانکه نماند بر سر […]
شمارهٔ ۱۹۷۱
سخن چون زان دو لب گویی، چه گوید انگبین باری؟ به جایی کان دو رخ باشد، چه باشد یاسمین باری؟ چو غم را چاشنی تلخ است، بتوان از هوس خوردن وگر خوردن هوس باشد، غم آن نازنین باری هنوز آن زلف چون زنار تا کی در دلم گردد به کار بت پرستی شد مرا ایمان […]
شمارهٔ ۱۹۷۲
گل آمد و همه در باغ با می و جامی من و خرابه هجر و غم گل اندامی هوای دیدن گل شد، روا مدار، ای دوست که بی رخت گذرانم چنین خوش ایامی ز جام خویش فرو ریز جرعه ای به سرم که سرخ روی شوم، گر نمی دهی جامی یکی خبر به گل نو […]