شمارهٔ ۱۹۸۳

فتح می آید در دهلیز دولت باز کن بارگاه فخر خود با آسمان همراز کن کوس نصرت کوب و چرم طبل اگر سوده شود تیغ برکش پوست از سرهای دشمن ساز کن بندبند فاجران گر فی المثل از آهن است این چنین بندان به پای پیل گرگ انداز کن تیغ تو چون در بر لشکر […]

شمارهٔ ۱۹۸۴

ای به هر موی شده بسته زلف دل من وی به هر کوی شده در طلبت منزل من این چنین در هم و پیچان ز چه گشته ست دلم سایه زلف تو افتاد مگر در دل من کارم از شکل سر زلف تو مشکل شده است مشکل امروز که بگشاید ازو مشکل من لب تو […]

شمارهٔ ۱۹۸۵

گر حقیقت نشدت واقعه جانی من زلف را پرس که از کیست پریشانی من پیش نه آینه آشوب جهانی بنگر تا بدانی صنما موجب حیرانی من غمزه هایت به فسون در دل من در رفته تا به تاراج ببردند مسلمانی من دوش در چاه زنخدان تو افتاد دلم خبری داری از آن یوسف زندانی من […]

شمارهٔ ۱۹۸۶

ترک من ای من غلام روی تو جمله شاهان جهان هندوی تو خون ما گر ریخت در کویت چه باک خون بهای ماست خاک کوی تو هر چه آید در دلم غیر تو نیست تا تویی یا خوی تو یا جوی تو رشکم از بند قبا آید که او ذوق ها می راند از پهلوی […]

شمارهٔ ۱۹۸۷

مطربا سوی چمن وقت گل آهنگ تو کو صوت تو، نغمه تو، بربط تو، چنگ تو کو پیش آن لعل چه نازی به صفا ای یاقوت آب تو، تاب تو، رخشانی تو، رنگ تو کو ای فلک گر به پری چهره من داری بخت مکر تو، سحر تو، افسون تو، نیرنگ تو کو چند گویی […]

شمارهٔ ۱۹۸۸

سوی تو دیدم ریختی خون دلم را بی گنه از چشم خود می بینم این ای روی چشم من سیه در کشتن بیچارگان تعجیل کم فرمای زانک گر هست جانی در تنم بهر تو می دارم نگه زینسان مکش از دست من پیش زنخدان زلف را زان رو که بس مشکل بود بی ریسمان رفتن […]

شمارهٔ ۱۹۸۹

نشدت دل که به این دل شده مهمان آیی کعبه دل شوی و در حرم جان آیی ای مسیح من و جان همه آخر تا کی یک نفس بر سر این کشته هجران آیی خاک آن راه همه قند مکرر گردد بر زمینی که تو زان لب شکر افشانی آیی چند گویی که شب آیم […]

شمارهٔ ۱۹۷۴

گذشت آن کین دل زارم شکیبا بود یک چندی پریشانی زلفش آمد و زد راه خرسندی جز این شیرینی اندر عیش تلخ خود نمی بینم که گه گه می کنی بر گریه تلخم شکرخندی گواران باد بر جان و دلم زهر فراق تو نبخشیدند آن کامم که از وصلت خورم قندی چه می خندی، برین […]

شمارهٔ ۱۹۷۵

خوش آن شبها که آن جان جهان مهمان من بودی جراحتها که او کردی لبش درمان من بودی گدایی می کنم ار وقت خوش را از در دلها گه آن گنج روان در خانه ویران من بودی نمی گردد فراموش از دلم پای نگارینش که جایی گه گهی بر دیده گریان من بودی به بخت […]

شمارهٔ ۱۹۷۶

نبود یار من آن را که یار داشتمی گهی به دیده و گه در کنار داشتمی ز من برید و غمم یادگار داد که کاش دو سه دگر هم ازین یادگار داشتمی به ناز گفتی گه گه من از آن توام دروغ گفتی و من استوار داشتمی خراب کرده خوبانست خان و مان دلم وگر […]