غزل شمارهٔ ۳۱۹

ای روی تو آیت نکویی حسن تو کمال خوبرویی راتب شده عالم کهن را هردم ز تو فتنه‌ای به نویی معروف لبت به تنگ‌باری چونان که دلت به تنگ‌خویی بردی دل و در کمین جانی یارب تو از این همه چه جویی گویی شب وصل با تو گویم الحق تو کنی خود آنچه گویی در […]

غزل شمارهٔ ۳۲۰

ای خوبتر ز خوبی نیکوتر از نکویی بدخو چرا شدستی آخر مرا نگویی در نیکویی تمامی در بدخویی بغایت یارب چه چشم زخمست خوبیت را نکویی گه دوستی نمایی گه دشمنی فزایی بیگانه آشنایی بدخوی خوبرویی گیرم که برگرفتی دست عنایت از من هر ساعتی بخونم دست جفا چه شویی جرمم نهی و گویی دارم […]

غزل شمارهٔ ۳۲۱

قرطه بگشای و زمانی بنشین بیش مگوی روی بنمای که امروز چنین دارد روی در عذر و گره موی ببند و بگشای که پذیرای گره شد تنم از مویه چو موی ای شده پای دلم آبله در جستن تو چون به دست آمدیم دل بنه و جست مجوی سنگ عشق تو چو بشکست سبوی دل […]

غزل شمارهٔ ۳۱۰

آخر ای جان جهان با من جفا تا کی کنی دست عهد از دامن صحبت رها تا کی کنی چون بجز جور و جفاکاری نداری روز و شب پس مرا بیغارهٔ مهر و وفا تا کی کنی باختم در نرد عشقت این جهان و آن جهان چون همه درباختم با من دغا تا کی کنی […]

غزل شمارهٔ ۳۱۱

از من ای جان روی پنهان می‌کنی تا جهان بر من چو زندان می‌کنی آشکارا گشت رازم تا ز من خندهٔ دزدیده پنهان می‌کنی خون دلهای عزیزان ریختن گرچه دشوارست آسان می‌کنی زهره کی دارد به کردن هیچکس آنچه تو از مکر و دستان می‌کنی هرچه ممکن گردد از جور و جفا با دل مسکین […]

غزل شمارهٔ ۳۱۲

ناز از اندازه بیرون می‌کنی وز جگر خوردن دلم خون می‌کنی هرچه من از سرکشی کم می‌کنم در کله‌داری تو افزون می‌کنی ماه رخسارت نه بس در میغ هجر نیز با این جور گردون می‌کنی چون به یک نوع از جفا تن دردهیم تازه صد نوع دگرگون می‌کنی اینت دستی کاندرین بازی تراست نیک خار […]

غزل شمارهٔ ۳۱۳

باز آهنگ بلایی می‌کنی قصد جان مبتلایی می‌کنی با وفاداری که دربند تو شد هر زمان قصد جفایی می‌کنی کی شود واقف کسی بر طبع تو زانکه طرفه شکلهایی می‌کنی گه گهی گر می‌کنی ما را طلب آن نه از دل از ریایی می‌کنی کیمیای وصل تو ناید به دست زانکه هر دم کیمیایی می‌کنی […]

غزل شمارهٔ ۳۱۴

دوستا گر دوستی گر دشمنی جان شیرین و جهان روشنی در سر کار تو کردم دین و دل انده جانست وان در می‌زنی برنیارم سر گرم در سرزنش ساعتی صد بار در پای افکنی تا همی دانی که در کار توام رغم را پیوسته در خون منی چند گویی خونت اندر گردنت بس به سر […]

غزل شمارهٔ ۳۱۵

در حسن قرین نوبهار آیی در جور نظیر روزگار آیی چون شاخ زمانه‌ای که هر ساعت از رنگ دگر همی بیارایی هر وعده که بود در میان آمد ماند آنکه تو باز در کنار آیی در کار تو می‌فروشود روزم آخر تو چه روز را به کار آیی گویی به سرم که از تو برگردم […]

غزل شمارهٔ ۳۱۶

این همه چابکی و زیبایی این چنین از کجا همی آیی چون مه چارده به نیکویی چون بت آزری به زیبایی مه نخوانم ترا معاذالله مه نهانست تا به پیدایی ماه سرد و ترست و رنگ‌آمیز شب دو و بی‌قرار و هرجایی کی توان کردنت همی مانند که تو خورشید عالم‌آرایی