غزل شمارهٔ ۲۴۹

ای باد صبحدم خبری ده ز یار من کز هجر او شدست پژولیده کار من او بود غمگسار من اندر همه جهان او رفت و نیست جز غم او غمگسار من بی‌کار نیستم که مرا عشق اوست کار بی‌یار نیستم چو غمش هست یار من هرگونه‌ای شمار گرفتم ز روز وصل هرگز نبود فرقت او […]

غزل شمارهٔ ۲۳۴

آخر به مراد دل رسیدیم خود را و ترا به هم بدیدیم از زلف تو تابها گشادیم وز لعل تو شربها چشیدیم بی‌آنکه فراق هم‌نفس بود با تو نفسی بیارمیدیم بر دست تو توبها شکستیم بر تن ز تو جامها دریدیم ناز تو به طبع دل ببردیم راز تو به گوش جان شنیدیم با ما […]

غزل شمارهٔ ۲۵۰

چو کرد خیمهٔ حسنت طناب خویش مکین خروش عمر برآمد ز آسمان و زمین جهانیان همه واله شدند و می‌گفتند یکی که کو تن و جان و یکی که کو دل و دین شگفت ماندم در بارگاه دولت تو از آنکه دیدم از این دیدهٔ حقیقت‌بین رواق حجرهٔ دل ساخت سمت بهر تو بخت براق […]

غزل شمارهٔ ۲۳۵

ای روی خوب تو سبب زندگانیم یک روزه وصل تو طرب جاودانیم جز با جمال تو نبود شادمانیم جز با وصال تو نبود کامرانیم بی‌یاد روی خوب تو ار یک نفس زنم محسوب نیست آن نفس از زندگانیم دردی نهانیست مرا از فراق تو ای شادی تو آفت درد نهانیم

غزل شمارهٔ ۲۵۱

ایمن ز عارض تو این خط سیاه تو گویی که به روم آمد از زنگ سپاه تو بر غبغب چون سیمت از خط سیه گویی مشک است طرازنده بر طرهٔ ماه تو تا ابر ترا دیدم بر گرد مه روشن چون رعد همی نالم هر لحظه ز ماه تو

غزل شمارهٔ ۲۲۰

ره فراکار خود نمی‌دانم غم من نیستت به غم زانم عاشقم بر تو و همی دانی فارغی از من و همی دانم نکنی جز جفا که نشکیبی نکنم جز وفا که نتوانم کافری می‌کنی در این معنی کافرم گر کنون مسلمانم گفتیم تا به بوسه فرمانست گفتمت تا به جان به فرمانم گرچه برخاستی تو […]

غزل شمارهٔ ۲۳۶

دل بدادیم و جان نمی‌خواهیم خلوتی جز نهان نمی‌خواهیم از نهانی که هست خلوت ما پای دل در میان نمی‌خواهیم خدمت تو مرا ز جان بیش است شاید ار زان‌که جان نمی‌خواهیم هستی جان و دل خصومت ماست هستی هر دوان نمی‌خواهیم با تو بوی وجود جان نه خوشست لقمه بر استخوان نمی‌خواهیم من و […]

غزل شمارهٔ ۲۵۲

ای قبای حسن بر بالای تو مایهٔ خوبی رخ زیبای تو یاد زلفت برد آب روی صبر آتش غم گشت خاک پای تو صد هزاران دل به غوغا برده‌ای شهر پر شورست از غوغای تو هرچه خواهی از ستمکاری بکن می‌نگردد چرخ جز با رای تو گر به خدمت کم رسد معذور دار کز غم […]

غزل شمارهٔ ۲۲۱

ترا من دوست می‌دارم ندانم چیست درمانم نه روی هجر می‌بینم نه راه وصل می‌دانم نپرسی هرگز احوالم نسازی چارهٔ کارم نه بگذاری که با هرکس بگویم راز پنهانم دلم بردی و آنگاهی به پندم صبر فرمایی مکن تکلیف ناواجب که بی‌دل صبر نتوانم اگر با من نخواهی ساخت جانم همچو دل بستان که بی‌وصل […]

غزل شمارهٔ ۲۳۷

درمان دل خود از که جویم افسانهٔ خویش با که گویم تخمی که نروید آن چه کارم چیزی که نیابم آن چه جویم آورد فراق زردرویی دور از رخت ای صنم به رویم ای یوسف عصر بی‌رخ تو بیت‌الاحزان شدست کویم اندر ره حرص با دو همراه چون بیم و امید چند پویم من تشنه […]