غزل شمارهٔ ۲۲۲

از عشقت ای شیرین صنم گرچه بر سر برمی‌زنم نه یار دیگر می‌کنم نه رای دیگر می‌زنم تو شاه خوبانی و من تا روز بر رخسار خود هر شب به دارالضرب غم بر نام تو زر می‌زنم تا شد دلم آویخته در حلقهٔ زلفین تو سر از هوای دلبران چون حلقه بر در می‌زنم دل […]

غزل شمارهٔ ۲۳۸

ای بندهٔ روی تو خداوندان دیوانهٔ زلف تو خردمندان بازار جمال روی خوبت را آراسته رسته رسته دلبندان در هر پس در مجاوری داری گریان و در انتظار دل خندان چندین چه کنی به وعده دربندم ایام وفا نمی‌کند چندان گویی مشتاب تا که وقت آید گر خواهی وگرنه از بن دندان از خوی بدت […]

غزل شمارهٔ ۱۹۱

برآنم کز تو هرگز برنگردم به گرد دلبری دیگر نگردم دل اندر عشق بستم، ور همه عمر جفا بینم هم از تو برنگردم مرا اسلام ماندست اندر آن کوش که از هجران تو کافر نگردم چنانم من ز هجرانت نگارا کز این غم تا زیم بهتر نگردم

غزل شمارهٔ ۲۰۷

نگارا جز تو دلداری ندارم بجز تو در جهان یاری ندارم بجز بازار وسواس تو در دل به جان تو که بازاری ندارم اگرچه خاطرم آزردهٔ تست ز تو در خاطر آزاری ندارم ز کردار تو چون نازارم ای دوست که در حق تو کرداری ندارم ترا باری به هر غم غمخوری هست غم من […]

غزل شمارهٔ ۱۹۲

ای مسلمانان ز جان سیر آمدم بی‌نگارم از جهان سیر آمدم گر نبودی جان که دیدی هجر او از وجود خود از آن سیر آمدم شادیی باید ز غم آخر مرا از غم آن دلستان سیر آمدم از دلم هرگز نپرسد آن نگار از مراعات زمان سیر آمدم گفتم از صفرا ز من سیر آمدی […]

غزل شمارهٔ ۲۰۸

گر عزیزم بر تو گر خوارم چه کنم دوستت همی دارم بر دلم گو غمت جهان بفروش با چنین صد غمت خریدارم سایه بر کار من نمی‌فکنی این چنین نور کی دهد کارم هیچ گل ناشکفته از وصلت هجر تا کی نهد به جان خارم گویمت جان من بیازاری ور تو جانم بری نیازارم خویشتن […]

غزل شمارهٔ ۱۹۳

در دست غم یار دلارام بماندم هشیارترین مرغم و در دام بماندم بردم ندب عشق ز خوبان جهان من از دست دل ساده سرانجام بماندم یک گام به کام دل خودکامه نهادم سرگشته همه عمر در آن گام بماندم آتش زدم اندر دل تا جمله بسوزد دلسوخته شد آخر و من خام بماندم بر بام […]

غزل شمارهٔ ۲۰۹

بیا تا ببینی که من بر چه کارم نیایی میا برگ این هم ندارم به جانی که بی‌تو مرا می‌برآید چه باید جهانی به هم برنیارم دلی دارم آنجا نه بی پای مردم غمی دارم آنجا نه بی‌دستیارم مرا گویی از عشق من بر چه کاری اگر کار این است بر هیچ کارم منم گاه […]

غزل شمارهٔ ۱۹۴

بدان عزمم که دیگر ره به میخانه کمر بندم دل اندر وصل و هجر آن بت بیدادگر بندم به رندی سر برافرازم به باده رخ برافروزم ره میخانه برگیرم در طامات بربندم چو عریان مانم از هستی قباهای بقا دوزم چو مفلس گردم از هستی کمرهای به زر بندم گرم یار خراباتی به کیش خویش […]

غزل شمارهٔ ۲۱۰

عمر بی‌تو به سر چگونه برم که همی بی‌تو روز و شب شمرم خونها از دو دیده پالودم رخنه رخنه شد از غمت جگرم تو ز شادی و خرمی برخور که من از تو بجز جگر نخورم مگر این بود بخششم ز فلک که ز دست غم تو جان نبرم چند برتافتم ز کوی تو […]