غزل شمارهٔ ۲۸۲

دلم بردی نگارا وارمیدی جزاک‌الله خیرا رنج دیدی به جان چاکرت ار قصد کردی بحمدالله بدان نهمت رسیدی خطا گفتم من از عشقت به حکمت معاذالله که از من این شنیدی نیابد بیش از این دانم غرامت که خط در دفتر جانم کشیدی کنون باری به وصلت درپذیرم چون با این جمله عیبم درخریدی

غزل شمارهٔ ۲۹۸

گر جان و دل به دست غم تو ندادمی پای نشاط بر سر گردون نهادمی گر بیم زلف پر خم تو نیستی مرا این کارهای بستهٔ خود برگشادمی ور بر سرم نبشته نبودی قضای تو شهری پر از بتان به تو چون اوفتادمی واکنون چه اوفتاد دل اندر بلای تو ای کاش ساعتی به جمال […]

غزل شمارهٔ ۲۸۳

بدخوی‌تری مگر خبر داری کامروز طراوتی دگر داری یا می‌دانی که با دل و چشمم پیوند و جمال بیشتر داری روزی که به دست ناز برخیزی دانم ز نیاز من خبر داری در پردهٔ دل چو هم تویی آخر از راز دلم چه پرده برداری گویی که از این پست وفادارم گویم به وفا و […]

غزل شمارهٔ ۲۹۹

گر من اندر عشق جز درد یاری دارمی هر زمانی تازه با وصل تو کاری دارمی ور نکردی خوار تیمار توام در چشم خلق وز غم و تیمار تو تیمارداری دارمی هم ز باغ وصل تو روزی گلی می‌چیدمی گرنه هردم از فلک بر دیده خاری دارمی نیستی فریاد من چندین ز جور روزگار گر […]

غزل شمارهٔ ۲۸۴

روی چون ماه آسمان داری قد چون سرو بوستان داری دل تو داری غلط همی گویم نه به جان و سرت که جان داری در میان دلی و خواهی بود خویش را چند بر کران داری راز من در غمت چو پیدا شد روی تا کی ز من نهان داری گر نهانی و بی‌وفا چه […]

غزل شمارهٔ ۳۰۰

یک زمان از غم نیاسایم همی تا که هستم باده پیمایم همی می‌کنم تدبیر گوناگون ولیک بستهٔ تقدیر نگشایم همی چند باشم دروفای دلبران چون دمی زیشان نیاسایم همی جان و دل را در هوای مه‌وشان جز غم و تیمار نفزایم همی می‌روم هرجا و می‌جویم مراد عاقبت نومید باز آیم همی

غزل شمارهٔ ۲۸۵

ما را تو به هر صفت که داری دل گم نکند ز دوستداری هردم به وفا یکی هزارم گرچه به جفا یکی هزاری هیچت غم هیچ‌کس ندارد فرخ تو که هیچ غم نداری عمر از تو زیان و عشوه سودست معشوقه نیی که روزگاری پیراهن صبر عاشقان را شاید که ز غم قبا نداری گویم […]

غزل شمارهٔ ۳۰۱

بختی نه بس مساعد یاری چنان که دانی بس راحتی ندارم باری ز زندگانی ای بخت نامساعد باری تو خود چه چیزی وی یار ناموافق آخر تو با که مانی جانی خراب کردم در آرزوی رویت روزم سیاه کردی دردا که می‌ندانی گفتی ز رفتن آمد آنکه بدی برویت بایست طیره‌رویی رو جان که ننگ […]

غزل شمارهٔ ۲۸۶

تو گر دوست داری مرا ور نداری منم همچنان بر سر دوستداری به هر دست خواهی برون آی با من ز تو دست‌برد و ز من بردباری چه دارم ز عشق تو عمری گذشته نیاری بدین خاصیت روزگاری چو گویم که خوارم ز عشق تو گویی هم از مادر عشق زادست خواری من از کار […]

غزل شمارهٔ ۳۰۲

آگه نه‌ای ز حالم ای جان و زندگانی دردا که در فراقت می‌بگذرد جوانی عمری همی گذارم روزی همی شمارم روزی چنان که آید عمری چنانک دانی هرگز ز من ندیدی یک روز بی‌وفایی هرگز ز تو ندیدم یک روز مهربانی در کار من نظر کن بر حال من ببخشای تا چند بی‌وفایی تا کی […]