غزل شمارهٔ ۲۶۰

هرگز از دل خبر نداشته‌ای بر دلم رنج از آن گماشته‌ای سپر افکنده آسمان تا تو رایت جور برافراشته‌ای که خورد بر ز تو که تو هرگز تخم پیوند کس نکاشته‌ای همرهی جسته‌ای ز من وانگه در میان رهم گذاشته‌ای

غزل شمارهٔ ۲۷۶

ای دوست به کام دشمنم کردی بردی دل و زان پسم جگر خوردی چون دست ز عشق بر سر آوردم از دست شدی و سر برآوردی آن دوستیی چنان بدان گرمی ای دوست چنین شود بدین سردی گفتم که چو روزگار برگردد تو نیز چو روزگار برگردی گفتی نکنم چنین معاذالله دیدی که به عاقبت […]

غزل شمارهٔ ۲۶۱

تا دل من برده‌ای قصد جفا کرده‌ای نی بر من بوده‌ای نی غم من خورده‌ای هست به نزدیک خلق جرم من و تو پدید من رخ تو دیده‌ام تو دل من برده‌ای ای ز من دلشده بی‌گنهی سر متاب با خبری بازده گر ز من آزرده‌ای دل ببری وانگهی بازکشی دل ز من من نه […]

غزل شمارهٔ ۲۷۷

گر ترا روزی ز ما یاد آمدی دل کجا از غم به فریاد آمدی خرمن اندوه کی ماندی به جای گر ز سوی وصل تو باد آمدی کاشکی بر دست کار چاپکی بخت ما با چشمت استاد آمدی نام بیداد از جهان برخاستی گر ز زلفت گه گهی داد آمدی ور به جانی وصل تو […]

غزل شمارهٔ ۲۶۲

سهل می‌گیرم چو با ما کرده‌ای گرچه می‌گیرم که عمدا کرده‌ای من خود از سودای تو سرگشته‌ام هر زمان با من چه صفرا کرده‌ای کشتی صبرم شکسته از غمت چشمم از خونابه دریا کرده‌ای جان نخواهم برد امروز از تو من وصل را چون وعده فردا کرده‌ای ناز دیگر می‌کنی هر ساعتی شادباش احسنت زیبا […]

غزل شمارهٔ ۲۷۸

بس دل‌افروز و دلارام آمدی خه به نام ایزد به هنگام آمدی بسکه بودم در پی صید چو تو آخرم امروز در دام آمدی کار آن عشرت ز تو اندام یافت زانکه تو چست و به اندام آمدی خام خوانندم که توبه بشکنم چون تو با من با می و جام آمدی

غزل شمارهٔ ۲۶۳

مسکین دلم به داغ جفا ریش کرده‌ای جور از همه جهان تو به من بیش کرده‌ای دل ریش شد هنوز جفا می‌کنی بر او ای پر نمک دلم همه بر ریش کرده‌ای بر عاشقان جفا کنی ای دوست روز و شب لیکن ز جمله بر دل ما بیش کرده‌ای گفتی که از فراق چه رنجت […]

غزل شمارهٔ ۲۷۹

گر ترا طبع داوری بودی در تو وصف پیمبری بودی آلت دلبری جمالت هست طبع دربار بر سری بودی گفتن اندر همه مسلمانی چون تویی هست کافری بودی مشتری گر به تو رسیدی هیچ به دل و جانت مشتری بود با همه زهد گر اویس ترا دیده بودی قلندری بودی

غزل شمارهٔ ۲۶۴

بر مه از عنبر عذار آورده‌ای بر پرند از مشک مار آورده‌ای بر حریر از قیر نقش افکنده‌ای بر گل از سنبل نگار آورده‌ای هرچه خوبان را به کار آید ز حسن در خط مشکین به کار آورده‌ای بیش رخ منمای کاندر کار تن روح را چون زیر و زار آورده‌ای دوش می‌کردی حساب عاشقان […]

غزل شمارهٔ ۲۸۰

یاد می‌دار کانچه بنمودی در وفا برخلاف آن بودی حال من دیده در کشاکش هجر وصل را هیچ روی ننمودی ناز تنهات بود عادت و بس خوش خوش اکنون جفا درافزودی بوسه‌ای خواستم نبخشیدی نالها کردم و نبخشودی وعدهایی دهی بدان دیری پس پشیمان شوی بدین زودی راستی باید از لبت خجلم که بسی خرجهاش […]