قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۷ – در مدح سلیمان شاه

ای ملک ترا عرصهٔ عالم سرکویی از ملک تو تا ملک سلیمان سرمویی بی‌موکب جاه تو فلک بیهده تازی با حجت عدل تو ستم بیهده گویی خاقانت نخوام که سزاوار خطابت حرفی نستد هیچ زبانی ز گلویی تو سایهٔ یزدانی و بی‌حکم تو کس را از سایهٔ خورشید نه رنگی و نه بویی مهدی جهانی […]

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۸

ای خداوندی که مقصود بنی‌آدم تویی کارساز دولت و فرمان‌ده عالم تویی آفرینش خاتمی آمد در انگشت قضا گر جهان داند وگرنه نقش این خاتم تویی ماتم سنجر اگر قتل ملکشه تازه کرد ای ملکشاه معظم سور آن ماتم تویی ملک مشرق گر ترا شد ملک مغرب هم تراست شاه ایران گر تویی دارای توران […]

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۹ – در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی

دلم ای دوست تو داری دانی جان ببر نیز که می‌بتوانی به دلی صحبت تو نیست گران چه حدیثست به جان ارزانی گویمت بوسه مرا گویی جان این بده تا مگر آن بستانی گویم این نیست بدان دشواری گویی آن نیست بدین آسانی نی گرم بوسه دهی جان منی که گرم جان ببری هم جانی […]

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۰ – در مدح مجدالدین ابوالحسن‌العمرانی اذا شرفه السطان بالتشریف

اختیار سکندر ثانی زبدهٔ خاندان عمرانی مجد دین خواجهٔ جهان که سزاست اگرش خواجهٔ جهان خوانی کار دولت چنان بساخت که نیست جز که در زلف شب پریشانی بیخ بدعت چنان بکند که دیو ملکی می‌کند نه شیطانی آنکه از رای کرد خورشیدی وانکه از قدر کرد کیوانی آنکه فیض ترحم عامش بر جهان رحمتیست […]

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۱ – در مدح صدر کمال‌الدین عارض

ای عاقلهٔ چرخ به نام تو مباهی نام تو بهین وصف سپیدی و سیاهی ای چهرهٔ ملک از قلم کاه‌ربایت لعلی که چو یاقوت نترسد ز تباهی تا جاه عریض تو بود عارض این ملک گردون بودش عرصه و سیاره سپاهی مسعودی و در دادن اقطاع سعادت چون طالع مسعود تویی آمر و ناهی گر […]

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۲ – در عذر نارفتن عیادت و مدح صدر معظم مجدالدین ابوالحسن عمرانی

ای بر سر کتاب ترا منصب شاهی منشی فلک داده بر این قول گواهی جاه تو و اقطاع جهان یوسف و زندان ذات تو و تجویف فلک یونس و ماهی ناخورده مسیر قلمت وهن توقف نادیده نظام سخنت ننگ تناهی نفس تو نفیس است در آن مرتبه کو هست بل نسخهٔ ماهیت اشیاست کماهی زلف […]

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۳ – در مدح عمادالدین پیروزشاه عادل

زهی بگرفته از مه تا به ماهی سپاه دولت پیروز شاهی جهانداری که خورشیدست و سایه یکی شاهنشهی دیگر الهی خداوندی که بنهادند گردن خداوندیش را تا مرغ و ماهی همش بر آسمان دست اوامر همش بر اختران حکم نواهی جهان بر هیچکس تا مرجعش اوست ندارد منت مالی و جاهی اگر پیروزه در پاسش […]

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۴ – در مدح عمادالدین پیروزشاه عادل

ای برده ز شاهان سبق شاهی با تو همه در راه هواخواهی هم فتح ترا بر عدد افزونی هم وهم ترا از عدم آگاهی واثق شده بر فتح نخستینت گیتی که تو پیروزترین شاهی پاس تو گر اندیشه کند در کان رنگ رخ یاقوت شود کاهی گردون ز پی کسب شرف کرده از نوبتی جاه […]

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۵ – در مدح سید سادات

با خاک در تو آشنایی خوشتر ز هزار پادشایی دیده رخ راز مه ببیند بر عارض تو ز روشنایی از نکتهٔ طوطی لب تو سیمرغ گزید پارسایی جایی که زلب حیات بخشی عیسی بود از در گدایی مهر تو و سینهٔ چو من کس طاوس و سرای روستایی در خدمت عشق تست ما را دل […]

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۶ – در مدح عزیزالدین طغرائی

خرد را دوش می‌گفتم که ای اکسیر دانایی همت بی‌مغز هشیاری همت بی‌دیده بینایی چه گویی در وجود آن کیست کو شایستگی دارد که تو با آب روی خویش خاک پای او شایی کسی کاندر جهان بی‌هیچ استکمال از غیری جهانی کامل آمد خود به استقلال و تنهایی زمان در امتثال امر و نهی او […]