شماره ۲۰۸

ای که پاپوش کَلَک بر دگران می دوزی تا به یغما ببری روزی شان را روزی آتش افروزی اگر از ره نامردی ها مطمئن باش که روزی تو در آن می سوزی

شماره ۲۲۴

سعادت را اگر خواهی خدا را بر، به همراهی وگرنه بی خدا هرگز نیفزایی؛ که می کاهی

شماره ۲۴۰

آیینه ی عبرت بود این دار فنا بر دست مبندید از این دار، حنا در آن بنگر رسم و رهی را به کف آر تا چون بنهی پای به گلزار بقا

شماره ۲۰۹

هر دل که پاره سازد خود پرده ی حجابش دُرّی رسد به دست از دریای آفتابش زینت بگیرد آن دل، از امتیاز ایمان تا بر « اَلستِ » رحمان باشد « بَلی » جوابش

شماره ۲۲۵

دل اگر در پیِ جانان برود؛ وه! چه نکوست! کی بود مأمن اغیار، دلِ عاشقِ دوست گر چه دور است به ظاهر، ره منزلگه یار بلکه نزدیکتر است او به دل از هر رگ و پوست

شماره ۲۴۱

هر که از بشنیدن حق پنبه اندر گوش کرد یا به جامی از جهالت،خویش را مدهوش کرد اوفتاد اندر دل بیغوله ی شبهای غم روزن دل را گرفت و عقل را خاموش کرد

شماره ۲۱۰

شُبان گلّه گر بیدار باشد نگاهش گرگ را چون خار باشد سگان با وفا را هم زِ چوپان به سر اندیشه ی پیکار باشد

شماره ۲۲۶

عمری زِ دست خویش بسی غصّه خورده ام این غصّه را ز کرده و پندار برده ام تا جان خویش را برهانم زِ بند خویش آن را به بند دلبر عالم سپرده ام

شماره ۲۴۲

حاصل ذوق خود اندر دل و جان بیخته ام بعد از آن در سبد دفتر خود ریخته ام تا رسانم دلم اندر حرم عشق و صفا اسبی از طبع دل آویز برانگیخته ام

شماره ۲۱۱

همیشه ملّت ایران زِ جان و دل کوشد که شیرِ عزّتی از دست رنج خود نوشد مُدامم آه تأسّف زِ دست نامرد است که گاو همّت ما را به غیر می دوشد