مر کلک ترا سخاوت ، ای خسرو ، خوست شمشیر تو بر شیر بدارند پوست کلک تو و شمشیر توزان زشت و نکوست کین دوزخ دشمنست و آن جنت دوست
هر روز بتم با دگری پیوندد با وی گوید حدیث و با وی خندد گر من نفسی شادزیم نپسندد مردم دل خویش بر چنین کس بندد ؟
دل بر کندم زین تن بیمار ، ای دوست بازم خرازین بلطف یک بار ، ای دوست مگذار مرا بردر پندار ، ای دوست چون بردرت آمدم بزنهار ، ای دوست
فردا علم عشق برون خواهم زد لاف از تو و خودنگر که چون خواهم زد ؟ گر خصم هزارند و زبونند مرا بر دیدۀ خصمان زبون خواهم زد
در چشم من از آتش عشق تو نمیست در جان من از شادی خصم تو غمیست با خصم منت همیشه دمسازی چیست ؟ یا رب ، مپسند ، کآشکارا ستمیست
ای مه ، بکف ابر زبون خواهی شد وی برگ سمن ، بنفشه گون خواهی شد ای رایت نیکویی ، نگون خواهی شد در چنشم مست آنکه تو چون خواهی شد