شمارهٔ ۴۱

عشق تو زهر دل آشیانی نکند در تن جهد و زبیم جانی نکند بر شحنۀ حسن خویش ، ای جان جهان شحنه ببهانه ای جهانی نکند

شمارهٔ ۱۰

آن کیست که آگاه ز حس و خردست : آسوده ز کفر و دین و از نیک و بدست کارش نه چو جسم و نفس داد و ستدست آگاه بدو عقل و خود آگه بخودست

شمارهٔ ۲۶

گر شاه سه شش خواست سه یک زخم افتاد زنهار مگو که کعبتین داد نداد کان نقش که کرد رای شاهنشه یاد در خدمت شاه روی بر خاک نهاد

شمارهٔ ۴۲

آن دل ، که ببند عشق کس بسته نبود عشق تو بیامد و ببست و بربود ای ماه زرشک روی تو ناخشنود در حال دل بنده چه خواهی فرمود ؟

شمارهٔ ۱۱

در عشق بتی دلم گرفتار شدست وز فرقت او رخم چو دینار شدست این قصه مرا ز دوست دشوار شدست دل در کف یارو از کفم یار شدست

شمارهٔ ۲۷

مر جاه ترا بلندی جوزا باد درگاه ترا سیاست دریا بود رای تو ز روشنی فلک سیما باد خورشید سعادت تو بر بالا باد