اول قدم آنست که جان در بازی وز خانه بیک بار بکوی اندازی چون قوت تسلیم و رضا حاصل شد آنکه بنشینی و بخود پردازی
ناشاد مرا ، ای بت نوشاد ، مکن از داد خدا بترس و بیداد مکن نیکویی کن مرا ببد یاد مکن مر خصم مرا از غم من شاد مکن
بی آنکه ز من بتو بدی گفت کسی بر کشتن من چه تیز کردی هوسی؟ زین کار همی نیایدم باک بسی صد کشته چو من به که تو غمگین نفسی
ای برده فراق تو فراغ دل من خالی ز گل و مل تو باغ دل من اندیشه و تیمار تو داغ دل من مردم زغم تو ، ای چراغ دل من
تا بنده شد از هوا قرین هوسی جز ناله ز بنده بر نیاید نفسی فریاد رسم نیست بغیر از تو کسی فریاد ز دست چون تو فریاد رسی
نوروز شکفته از لقای تو برند فردوس خجسته از رضای تو برند بنیاد درستی از وفای تو برند ارکان تمامی از بقای تو برند