شمارهٔ ۱
چه جر مست اینکه هر ساعت زروی نیلگون دریا زمین را سایبان بندد بپیش گنبد خضرا ؟ چو در بالا بود باشد بچشمش آب در پستی چو در پستی بود باشد بکامش دود بر بالا گهی از دامن دریا شود بر گوشۀ گردون گهی از گوشۀ گردون رود زی دامن دریا فلک کردار برخیزد ، […]
شمارهٔ ۱۷
عید مبارک آمدو بر بست روزه بار زان گونه بست بار که پیرار بست و پار در طبع روزه دار گه آمد که هر زمان میل شراب دار کند طبع روزه دار بی شک بطبع عید خوش آیدش آنکه او در باغ گل نماید و در راغ لاله زار در دست ازو ستاره و دو […]
شمارهٔ ۲
بفرخی و سعادت بخواه جام شراب که باز باغ برید از پرند سبز ثیاب ز رنگ میغ و ز برگ شکوفه پنداری زمین حواصل پوشید و آسمان سنجاب بشاخ سوسن نازک قریب شد قمری ز برگ گلبن چابک غریب گشت غراب چو دست مردم غواص دست باد صبا بباغ روشن گوهر دهد ز تیره سحاب […]
شمارهٔ ۱۸
چون چتر روز گوشه فرو زد بکوهسار بر زد سر علامت عید از شب آشکار هر کوکبی بتهنیت عید بر فلک در زیور شعاع برآمد عروس وار چون بر فراخت عید علامت بدست شب نوروز در رسید و علمهای نوبهار باد صبا مقدمه بود از سپاه گل لشکر همی کشید بهر کوه و هر قفار […]
شمارهٔ ۳
ای از کمال حسن تو جزوی در آفتاب خطت کشیده دایرۀ شب بر آفتاب زلف چو مشک ناب ترا بنده مشک ناب روی چو آفتاب ترا چاکر آفتاب آنجا که زلف تست همه یکسره شبست و آنجا که روی تست همه یکسر آفتاب باغیست چهرۀ تو که دارد بنفشه بار سرویست قامت تو که دارد […]
شمارهٔ ۱۹
خوش و نکو ز پی هم رسید عید و بهار بسی نکوتر و خوشتر ز پار و از پیرار یکی ز جشن عجم جشن خسرو افریدون یکی ز دین عرب دین احمد مختار جهان بسان یکی چادری شدست یقین کجا ز عید و ز نوروز پود دارد و تار ز روی پیری گلزار چون زلیخا […]
شمارهٔ ۵۴
آسمان گون قرطه پوشید،آن چو ماه آسمان مهر چهر آمد بنزد بنده روز مهرگان خواب چشم نر گسینش در سحر سحر آزمای تاب زلف عنبرینش بر سمن سنبل فشان زلف و چشم او همی آشفته کردی جان و دل آن یکی آشوب دل بود ، این یکی آشوب جان چون لب و دندان او شد […]
شمارهٔ ۵۵
ای مر ابدان بزرگی را بپیروزی روان وی مر الفاظ سخاوت را ببخشیدن ضمان بر تن دولت بقای جاه تو بهتر ز سر در سر همت هوای جود تو برتر ز جان بردبار امرت آمد گیتی نا بردبار مهربان جاهت آمد گنبد نا مهربان یادگاری دانم از طبع تو در دانش خرد مستعاری دانم از […]
شمارهٔ ۵۶
بگداخت آبگینۀ شامی در آبدان وز آب چشم ابر بخندید بوستان با چشم پر سرشک اندر هوا نهاد میغی برنگ قیر ز دریای قیروان گر آسمان ز میغ بپوشید باک نیست گر آب چشم ابر زمین شد چو آسمان از بسکه بر بهشت فزونیست باغ را رضوان همی حسد برد اکنون ز باغبان گیتی کنون […]
شمارهٔ ۵۷
مرا درین تن و این دیدۀ چو لاله ستان همی فزاید نور و همی فروزد جان وزین فروزش جان و از آن فزایش نور نداد بهره از آن چهره جز مرا یزدان اگر بچشم کسان دلربای من نه نکوست سپاس از آن که نکوی منست و زشت کسان ز گرگ چون رمه ایمن بود چنان […]