شمارهٔ ۹۴ – اثبات ملک هند به حجت که جنت است حجت همه به قاعدهٔ عقل استوار
کشور هند است بهشتی به زمین حجتش اینک به رخ صفحه ببین حجت ثابت چو در آن نیست شکی هفت بگویم به درستی نه یکی: اولش این است که آدم به جنان چون ز عصی خستگیای یافت چنان زخم عصی خورد بد انسان ز کمین کز فلک افتاد به سختی به زمین عصمت حق داشت […]
شمارهٔ ۷۹ – صفت بهار، و گلگشت شجرهٔ بلند بالش مملکت والا خضر خان طوبی له، در باغ بهشت آسا، و بسوی گلهای کرنه گذشتن، و بوی دوست باز یافتن، و هوش به باد دادن
صبا چون باغ را پیرایه نو کرد دل بلبل به روی گل گرو کرد درین موسم که از دلهای پر سوز به شسته گرد غم باران نوروز دل شاه از جدائی ریش مانده گرفتار هوای خویش مانده اگر بشنیدی از مرغی نوائی برآوردی به درد از سینه وائی به هر سوی که ابری سر کشیدی […]
شمارهٔ ۸۰ – جدائی افگندن تیغ زبان بد گویان میان عاشق و معشوق، و روان شدن دول رانی از خانهٔ دولت سوی کشک لعل، و در فراق خضر خان، از دود آه، کوشک لعل را سیاه گردانیدن
چو اصحاب غرض گفتند هر چیز فراوان بیخت با نو آن غرض نیز صواب آن شد کزان فردوس پر نور به قصر لعل سازد جای آن حور شه آن دم بود حاضر پیش استاد کتاب عاشقی را شرح میداد سخن در قصهٔ یوسف که ناگاه خبرگوئی زلیخاش آمد از راه مژه چون دیدهٔ یعقوب تر […]
شمارهٔ ۸۱ – صفت آرایش شهر و کشور، چون عروس، از برای تزویج شاه و شاهزادهٔ بی جفت، خضرخان، زادت خضره راسه، و شاهت وجه العدو بباسه!
زهی بستان آن شه را جمالی که باشد چون خضر خانش نهالی چو الهام الهی شاه را گفت که آن در سعادت را کند جفت اشارت کرد تا در گردش دهر بیارایند یک سر کشور و شهر کمر بر بست در کارش زمانه به خرج آمد خزانه در خزانه بگرداگرد قصر پادشاهی برآمد قبه از […]
شمارهٔ ۸۲ – صفت داغهای جدائی، که دود از نهاد آن دو آتش زده فراق براورده
مبادا آسمان را خانه معمور که یاران را ز یکدیگر کند دور گشاید عقدهای مهربانی برد پیوند صحبتهای جانی دو همدم را کز آن مهری که دارند دمی از هم جدا بودن نیارند چنان دور افگند کاز بعد یک چند به نام و نامهای گردند خرسند که چون دوران چرخ از بیوفائی فگند آن هر […]
شمارهٔ ۸۳ – صفت شب سیاه هجران، که خضرخان را در کوشک جهان نمای جهان غم نمود، و دولرانی در قصر لعل غرق خوناب بود، و افروخته شدن شمع مراد آن دو محترق هم از آتش دل ایشان، و روشنائی در کار ایشان پدید گشتن
شبی چون سینهٔ عشاق پر دود ز تاریکی چو جانهای غم اندود فلک دودی ز دوزخ وام کرده سرشته زاب غم شب نام کرده اگر چه رهبر خلقند انجم در آن ظلمات هائل کرده ره گم سیاهی بس که بسته ذیل جاوید گریزان شب پرک هم سوی خورشید رسیده ابری از دریای اندوه شده پیش […]
شمارهٔ ۸۴ – رسیدن خضر خان بادلدانی، و با او چون بخت خویش با دولت جفت گشتن
چو خوش باشد که یابد تشنه دیر به گرمای بیابان شربتی سیر حلاوت گیرد از شیرینیش کام جگر آسودگی یابد ز آشام چه خونها خورده باشد دل به صد جوش که ناگه نوش داروئی کند نوش خضر خانی کش از دیوان تقدیر مرادی در زمانی داشت تحریر چو وقت آمد کزان کامش بود بهر بکان […]
شمارهٔ ۸۵ – خراب گشتن مجلس خانی از گردش دور مدام، و خفتن بخت بیدار خضر خان، به پریشانی این دولت در واقعه دیدن و تعبیر آن خواب پریشان از دل خسرو خستن
بسی دیدم درین گردنده دولاب ندیدم هیچ دورش بر یکی آب اگر خورشید این ساعت بلند است زمان دیگر از پستی نژند است مکن تکیه به صد رو مسند و تخت خس است این جمله چون بادی وزو سخت ز تاراج سپهر دون بیندیش که صد شه را کند یک لحظه درویش علمهای جهان بر […]
شمارهٔ ۸۶ – راز نامه عتاب آمیز ظل الله سوی شمس الحق خضر خان
سر فرمان سپاس باد شاهی که برتر نیست زو فرمانروائی گهی نعمت دهد گه بینوائی گه آرد پادشاهی گه گدائی ازو بر هر سری مهری نهانی است وگر خشم آورد هم مهربانی است از آن پس داد با اندک غباری به نور دیدهٔ خود خار خاری که ای خون من و خونابهٔ من ز مهرت […]
شمارهٔ ۸۷ – عزم سلطان عالم سوی عالم دیگر، و سلب کردن کافور مجبوب رجولیت فحول ملک و به روشنائی در چشم ملوک نشستن، و دیده قرة العین علائی را، کافور وام گردانیدن، و در آن قصاص، دیده و سر به هم باد دادن!
گرت در سینه چشمی هست روشن به عبرت بین درین فیروزه گلشن ازین گلها که بینی گلشن آباد به رنگ و بوی، چون طفلان، مشو شاد که باد تند این خاک خطرناک چنین گلهای بسی کردهست خاشاک درین پیرانه عقل آن را پسندد که در وی رخت بندد دل نه بندد مشو چو خسروان سست […]