شمارهٔ ۱۹۷۱

سخن چون زان دو لب گویی، چه گوید انگبین باری؟ به جایی کان دو رخ باشد، چه باشد یاسمین باری؟ چو غم را چاشنی تلخ است، بتوان از هوس خوردن وگر خوردن هوس باشد، غم آن نازنین باری هنوز آن زلف چون زنار تا کی در دلم گردد به کار بت پرستی شد مرا ایمان […]

شمارهٔ ۱۹۷۲

گل آمد و همه در باغ با می و جامی من و خرابه هجر و غم گل اندامی هوای دیدن گل شد، روا مدار، ای دوست که بی رخت گذرانم چنین خوش ایامی ز جام خویش فرو ریز جرعه ای به سرم که سرخ روی شوم، گر نمی دهی جامی یکی خبر به گل نو […]

شمارهٔ ۱۹۷۳

کشان دل تو به سوی گلی و نسترنی من و شکسته دلی و هوای سیم تنی گریخت عقل ز سودای عشق بر حق تو چه طاقت آرد زالی نبرد تهمتنی بیار ساقی و در نامه سیاه مبین فرشته را چه غم از پارسایی چو منی هزار جان مقدس در انتظار بسوخت ز تنگنایی گفتار در […]

شمارهٔ ۱۹۷۴

گذشت آن کین دل زارم شکیبا بود یک چندی پریشانی زلفش آمد و زد راه خرسندی جز این شیرینی اندر عیش تلخ خود نمی بینم که گه گه می کنی بر گریه تلخم شکرخندی گواران باد بر جان و دلم زهر فراق تو نبخشیدند آن کامم که از وصلت خورم قندی چه می خندی، برین […]

شمارهٔ ۱۹۷۵

خوش آن شبها که آن جان جهان مهمان من بودی جراحتها که او کردی لبش درمان من بودی گدایی می کنم ار وقت خوش را از در دلها گه آن گنج روان در خانه ویران من بودی نمی گردد فراموش از دلم پای نگارینش که جایی گه گهی بر دیده گریان من بودی به بخت […]

شمارهٔ ۱۹۷۶

نبود یار من آن را که یار داشتمی گهی به دیده و گه در کنار داشتمی ز من برید و غمم یادگار داد که کاش دو سه دگر هم ازین یادگار داشتمی به ناز گفتی گه گه من از آن توام دروغ گفتی و من استوار داشتمی خراب کرده خوبانست خان و مان دلم وگر […]

شمارهٔ ۱۹۷۷

ای غنچه را بر بسته لب، شکل و دهان چون تویی چون لاله خون کرده دلم سرو روان چون تویی روزی من دیوانه وش، بر باد خواهم داد جان دست تظلم در زده اندر عنان چون تویی گفتی ز من سر می کشی، آخر به گردن چون نهد آن سر که برگیرد کسی از آستان […]

شمارهٔ ۱۹۷۸

شاه حسنی وز متاع نیکویی داری فراغی زیبدت گر می کنی بر حال مسکینان دماغی داغ هجرانم نه بس، خالم ز رخ هم می نمایی چند سوزم، وه که داغی می نهی بالای داغی گه به من دزدیده بینی گه به دزدی خویشتن را نزد من جان دادن است این، نزد یاری نیست لاغی بهر […]

شمارهٔ ۱۹۷۹

نوبهار آمد و بگذشت به شادی مه دی اینک اینک که سراپای گل و آتش وی بعد ازین جامه لطیف و تنک و تر پوشند چو گل تازه بتان ختن و خلخ و ری نازنینا، عرق از روی تو بر گل بچکید می ممزوج لبالب برسان پی بر پی پاک کن خوی ز بنا گوش […]

شمارهٔ ۱۹۶۷

دو چشم مست ترا نیست از جهان خبری که نشتری ست ازان غمزه ها به هر جگری تو داری آنچه پری دارد از لطافت، لیک چه فایده که نداری ز مردمی قدری دلم ببردی تا دیگری در او نرود دریغ باشد بر جای چون تویی دگری متاع جان که به هر دو جهانش نفروشم اگر […]