غزل شمارهٔ ۱۹۵
دل باز به عاشقی درافکندم برداد به باد عهد و سوگندم پیوست به عشق تا دگرباره ببرید ز خاص و عام پیوندم برکند به دست عشوه از بیخم تا بیخ صلاح و توبه برکندم پندم بدهد همی شود در سر این بار که نیک نیک دربندم چون بستهٔ بند عاشقی باشم کی سود کند نصیحت […]
غزل شمارهٔ ۲۱۱
کارم به جان رسید و به جانان نمیرسم دردم ز حد گذشت و به درمان نمیرسم ایمان و کفر نیست مرا در غمش که من در کار او به کفر و به ایمان نمیرسم راهیست بیکرانه غم عشقش و مرا چون پای صبر نیست به پایان نمیرسم یاریست بس عزیز به ما زان نمیرسد صیدیست […]
غزل شمارهٔ ۱۹۶
زیر بار غمی گرفتارم کاندرو دم زدن نمیآرم عمر و عیشم به رنج میگذرد من از این عمر و عیش بیزارم در تمنای یک دمی بیغم همه شب تا به روز بیدارم تا غمت میکشد گریبانم دامنت چون ز دست بگذارم حاصل دولت جوانی خویش دامنی پر ز آب و خون دارم
غزل شمارهٔ ۲۱۲
دل رفت و این بتر بر دلبر نمیرسم کان میکنم ولیک به گوهر نمیرسم درویش حال کرد غم عشق او مرا زان در وصال یا رتوانگر نمیرسم باغ وصال را به همه حالها درست گمره شدم ز هجر بدان در نمیرسم دارد وصال یار یکی پایهٔ بلند آری مرا چه جرم بود بر نمیرسم هجران […]
غزل شمارهٔ ۱۹۷
هرچند به جای تو وفا دارم هم از تو توقع جفا دارم در سر ز تو همچنان هوس دارم در دل ز تو همچنان هوادارم از من چو جهان مبر که تو دانی کز دولت این جهان ترا دارم بیگانه مشو چو دین و دل با من چون با غم تو دل آشنا دارم گویی […]
غزل شمارهٔ ۲۱۳
پای بر جای نیست همنفسم چه کنم اوست دستگیر و کسم در پی گرد کاروان غمش از رسیلان نالهٔ جرسم بر سر کوی او شبی گذرم که حمایت کند سگ و عسسم محرم پستهٔ لبت نشدم تا نگفتم طفیلی و مگسم گفتمش دل وصال میطلبد راستی من هم اندرین هوسم گفت با دل بگو که […]
غزل شمارهٔ ۱۹۸
بیا که با سر زلف تو کارها دارم ز عشق روی تو در سر خمارها دارم بیا که چون تو بیایی به وقت دیدن تو ز دیدگان قدمت را نثارها دارم بیا که بیرخ گلرنگ و زلف گل بویت شکسته در دل و در دیده خارها دارم بیا که در پس زانو ز چند روز […]
غزل شمارهٔ ۲۱۴
کار جهان نگر که جفای که میکشم دل را به پیش عهد وفای که میکشم این نعرههای گرم ز عشق که میزنم این آههای سرد برای که میکشم بهر رضای دوست ز دشمن جفا کشند چون دوست نیست بهر رضای که میکشم دل در هوای او ز جهانی کرانه کرد آخر نگویدم که هوای که […]
غزل شمارهٔ ۱۹۹
تا به کوی تو رهگذر دارم کس نداند که من چه سر دارم دل ربودی و قصد جان کردی رسم و آیین تو ز بر دارم داستانی ز غصهٔ همه سال قصهٔ عمر جان شکر دارم جز غم عاشقی ز بی سیمی صد هزاران غم دگر دارم عهد و پیمان شکستهای بر هم سر برآوردهای […]
غزل شمارهٔ ۲۱۵
نو به نو هر روز باری میکشم بار نبود چون ز یاری میکشم ناشکفته زو گلی هرگز مرا هر زمان زو رنج خاری میکشم گر بلایش میکشم عیبم مکن کین بلا آخر به کاری میکشم زحمت سرمای سرد از ماه دی بر امید نوبهاری میکشم عشق هر دم در میانم میکشد گرچه خود را بر […]