غزل شمارهٔ ۲۰۰
درد دل هر زمان فزون دارم چه کنم بیوفاست دلدارم همه با من جفا کند لیکن به جفا هیچ ازو نیازارم بار اندوه و رنج محنت او بکشم زانکه دوستش دارم یاد وصلش کنم معاذالله کی بود این محل و مقدارم تا توانم حدیث هجرش کرد میرود صد هزار بیکارم گفته بودم کزو کنم درخواست […]
غزل شمارهٔ ۲۱۶
ای آرزوی جانم در آرزوی آنم کز هجر یک شکایت در گوش وصل خوانم دانی چگونه باشم در محنتی چنینم زان پس که دیده باشی در دولتی چنانم با دل به درد گفتم کاخر مرا نگویی کان خوشدلی کجا شد دل گفت میندانم آری گرت بیابم روزی به کام یابم ورنه چنانکه باشد زین روز […]
غزل شمارهٔ ۲۰۱
عشقت اندر میان جان دارم جان ز بهر تو بر میان دارم تا مرا بر سر جهان داری به سرت گر سر جهان دارم گویی از دست هجر جان نبری غافلم گرنه این گمان دارم بر سرم هرچه عشق بنوشتست یک به یک بر سر زبان دارم از اثرهای طالع عشقت چون قضاهای آسمان دارم […]
غزل شمارهٔ ۲۱۷
ای دوستتر از جانم زین بیش مرنجانم مگذر ز وفاداری مگذار برین سانم جان بود و دلی ما را دل در سر کارت شد جان مانده چه فرمایی در پای تو افشانم من با تو جفا نکنم تو عادت من دانی با من تو وفا نکنی من طالع خود دانم با دلشدهٔ مسکین چندین چه […]
غزل شمارهٔ ۲۰۲
هرچند غم عشقت پوشیده همی دارم هرکس که مرا بیند داند که غمی دارم گفتم که فرو گویم با تو طرفی زین غم زاندیشهٔ غم خون شد هم زهره نمیدارم با آنکه به هر فرصت صد نکته دراندازم هم در تو نمیگیرد چه سرد دمی دارم گویی که چو زر آری کار تو چو زر […]
غزل شمارهٔ ۲۱۸
جانا ز غم عشق تو امروز چنانم کاندر خم زلف تو توان کرد نهانم بر چهره عیان گشت به یکبار ضمیرم وز دیده نهان کرد به یکبار نشانم زین بیش ممان در غم خویشم که از این پس دانی که اگر بیتو بمانم بنمانم از دست فراقت اگرم دست نگیری زودا که فراق تو برد […]
غزل شمارهٔ ۲۰۳
جز سر پیوند آن نگار ندارم گرچه ازو جز دل فکار ندارم هر نفسم یاد اوست گرچه ازو من جز نفس سرد یادگار ندارم شاد بدانم که در فراق جمالش جز غم او هیچ غمگسار ندارم زان نشوم رنجه از جفاش که در عشق سیرت عشاق روزگار ندارم وز غم هجران او به کاستن تن […]
غزل شمارهٔ ۲۱۹
تو دانی که من جز تو کس را ندانم تویی یار پیدا و یار نهانم مرا جای صبر است و دانم که دانی ترا جای شکرست و دانی که دانم برانی که خونم به خواری بریزی برای رضای تو من بر همانم مرا گویی که از من بجز غم نبینی همین است اگر راست خواهی […]
غزل شمارهٔ ۱۸۸
دل از خوبان دیگر برگرفتم ز دل نو باز عشقی درگرفتم ندانستم که اصل عاشقی چیست چو دانستم رهی دیگر گرفتم فکندم دفتر و جستم ز طامات خراباتی شدم ساغر گرفتم عتاب دوستان یکسو گرفتم کتاب عاشقی را برگرفتم ز بهر عشق تو در بتپرستی طریق مانی و آزر گرفتم
غزل شمارهٔ ۲۰۴
داری خبر که در غمت از خود خبر ندارم وز تو بجز غم تو نصیبی دگر ندارم هستم به خاکپای و به جان و سرت به حالی کامروز در غم تو سر پای و سر ندارم منمای درد هجر از این بیشتر که دانی از حد گذشت و طاقت ازین بیشتر ندارم دردا که بر […]