غزل شمارهٔ ۱۸۹
ای زلف تابدار ترا صدهزار خم وی جان غمگسار مرا صدهزار غم خالی نگردد از غم عشق تو جان من تا حلقهای زلف تو خالی نشد ز خم بر عارض تو حلقهٔ زلف تو گوییا کز مشک چشمهاست به گلبرگ تر رقم یا سلسله است از شبه بر گرد آفتاب یا بیخهای شب زده بر […]
غزل شمارهٔ ۲۰۵
یارم تویی به عالم یار دگر ندارم تا در تنم بود جان دل از تو برندارم دل برندارم از تو وز دل سخن نگویم زان دل سخن چه گویم کز وی خبر ندارم دارم غم تو دایم با جان و دل برابر زیرا که جز غم تو چیزی دگر ندارم هر ساعتی فریبم دل را […]
غزل شمارهٔ ۱۹۰
دردا و دریغا که دل از دست بدادم واندر غم و اندیشه و تیمار فتادم آبی که مرا نزد بزرگان جهان بود خوش خوش همه بر باد غم عشق تو دادم با وصل تو نابوده هنوزم سر و کاری سر بر خط بیداد و جفای تو نهادم دل در سخن زرق زراندود تو بستم تا […]
غزل شمارهٔ ۲۰۶
اگر نقش رخت بر جان ندارم به زلف کافرت ایمان ندارم ز تو یک درد را درمان مبادم اگر صد درد بیدرمان ندارم ز عشقت رازها دارم ولیکن ز بیصبری یکی پنهان ندارم صبوری را مگر معذور داری دلی میباید و من آن ندارم مرا گویی ز پیوندم چه داری چه دارم جز غم هجران […]
غزل شمارهٔ ۱۵۹
غارت عشقت به دل و جان رسید آب ز دامن به گریبان رسید جان و دلی داشتم از چیزها نبوت آن نیز به پایان رسید گفتم جانی به سر آید مرا عشق تو آخر به سر آن رسید با تو چه سازم که چو افغان کنم زانچه به من در غم هجران رسید بشنوی افغانم […]
غزل شمارهٔ ۱۷۵
باز دوش آن صنم بادهفروش شهری از ولوله آورد به جوش صبحدم بود که میشد به وثاق چون پرندوش نه بیهش نه به هوش دست برکرده به شوخی از جیب چادر افکنده ز شنگی بر دوش دامن از خواب کشان در نرگس دام دلها زده از مرزنگوش لالهاش از آتش می پروین پاش زهرهاش از […]
غزل شمارهٔ ۱۶۰
ساقیا بادهٔ صبوح بیار دانهٔ دام هر فتوح بیار قبلهٔ ملت مسیح بده آفت توبهٔ نصوح بیار هین که طوفان غم جهان بگرفت می همزاد عمر نوح بیار وز پی نفی عقل و راحت روح راح صافی چو عقل و روح بیار دلم از شعر انوری بگرفت ای پسر قول بوالفتوح بیار
غزل شمارهٔ ۱۷۶
دوش در ره نگارم آمد پیش آن به خوبی ز ماه گردون بیش گشته از روی و زلف خونخوارش خاک گلرنگ و باد مشک پریش چون مرا دید ساعتی از دور آن بت نیکخواه نیکاندیش به اشارت نهان ز دشمن گفت کالسلام علیک ای درویش
غزل شمارهٔ ۱۶۱
هیچ دانی که سر صحبت ما دارد یار سر پیوند چو من باز فرود آرد یار کاشکی هیچکسی زو خبری میدهدی تا از این واقعه خود هیچ خبر دارد یار تو ببینی که مرا عشوه دهان خنداخند سالها زار بگریاند و بگذارد یار یارت ار جو کند خود چکند چون به عتاب خون بریزد که […]
غزل شمارهٔ ۱۷۷
به جان آمد مرا کار از دل خویش غمی گشتم زکار مشکل خویش در آن دریا شدستم غرقه کانجا بجز غم مینبینم ساحل خویش به راه وصل میپویم ولیکن همه در هجر بینم منزل خویش مبادا هیچ آسایش دلم را اگر جز رنج بینم حاصل خویش اگر کس قاتل خود بود هرگز منم آنکس نخستین […]